روانی منp36
که یهو…چی؟؟نه نه اون چرا
اینجاست،ناخداگاه از جام بلند شدم که تهیونگ دستمو گرفت و دوباره منو نشوند
سرمو برگردوندم و نگاهش کردم..یجوری بهش فهموندم که نکنه
تهیونگ:پرنسس اینجوری نکن!ادمی که بهت بیاحترامی میکنه رو باید کش*ت(جدی)
هانا:ولی من نمیخو…
تهیونگ:نمیکشمش!نگران نباش(نیشخنده ریز)
هانا:پس میخوای چیکار..کنی؟(کمی ترس)
تهیونگ:سوپرایزه(خنده)سوپرایز رو که لو نمیدن..(سرشو یکم برد نزدیک)مگه نه؟
هانا:ببیی…
باورم نمیشه..وسط حرف زدنم داره منو میبوسه..اومدم سرمو رو دور کنم که دوباره کمرمو گرفت و نذاشت که دور بشم یکم وول خوردم تا خودش ولم کنه که دستشو برد زیر لباسم…این مرتیکه داره چیکار میکنه؟همینطور داشت دستشو میبرد بالا..اومدم جیغ بزنم که یهو یکی درو باز کرد
همچنان ولم نمیکرد،فقط چشماشو باز کرد که ببینه کیه و دوباره رفت تو حس..شتت داره چیکار میکنه این عوضی؟دستشو گذاشت روی سینم و شروع به مالِش داد..اصلا چجوری تعادل رو حفظ میکنه؟حس کردم یکی پشت سرمه،نمیتونستم سرمو برگردونم به لطف اقاای کیمممم،انگار برده گیر آوردهههه..
کوک:یاااا ماهم مجبوریم شروع کنیم؟(خنده)
صداش خیلی آشنا بود..سرمو محکم کشیدم عقب و به پشت سرم نگاه کردم..به به چه عالی لانیا و کوک..همین دو قلم دلقک رو کم داشتیم،د اخه اینا اینجا چی میخوان..وایسا ببینم..
هانا:لانیا؟(جدی)
لانیا:هانا؟سلام(خنده ی ضایع)
کوک:کاری به عشق من نداشته باش!اون فقط کمک کرد خانم هانا(جدی)
هانا:ببخشید چه کمکی دقیقا؟
کوک:همینکه بهمون گفت که کجایی و چه نقشه ای داری کمک بزرگی بود!!(نیشخند)
هانا:لانیا…تو منو فروختی؟(عصبی_سرش پایینه)
لانیا:نه نه هانا من فقط…
هانا:توهم مثل اینا عوضی شدی؟(نیشخند)
خیلی عصبی شدم..از جام بلند شدم و خواستم از اونجایی کوفتی بیام بیرون!
تهیونگ:در رو ببندید!(داد)
تا به جلوی در رسیدم در رو بستن و قفل کردن..نمیزارم منو اینجا نگه داره
دستامو مشت کردم و به بادیگارد ها مشت زدم تا در رو باز کنن،اینا حتی تکون هم نمیخورن!!
هانا:تهیونگ من میخوام برم!(کمی بلند)
تهیونگ:هنوز سوپرایز اصلی رو ندیدی که(خنده)
شروع به راه رفتن کرد و جلوم ایستاد…دستمو گرفت و منو کشوند و دوباره روی اون مبل کوفتی گذاشت.
تهیونگ:شروع کنین!(کمی داد)
لانیا:چی رو؟(کمی نگران)
تهیونگ:ادب کردن کسی که میخواست پرنسسم رو ازم جدا کنه!!(نیشخند)
خدمتکار:خانم!حتی اگه مردم حرفم رو یادتون نره!!(جدی)
حرفش منو گیج کرد..سرمو برگردوندم و به تهیونگ نگاه کردم..نیشخند عجیبی روی لباش بود و رگ گردنش زده بود بیرون..نیشخندش نشانه ی لذتش هست و رگ گردنش نشانه ی عصبی بودنش..این مرد واقعا دیوونه هست..معلوم نیست عصبیه یا نه
تهیونگ:از روغن داغ شروع کنیم!(داد)نظرت چیه کوک؟(نیشخند)
کوک:هوم…بدک نیست شروع خوبیه(پوزخند)
هانا:ر..روغن داغ؟(کمی ترس)
لانیا:کوک یعنی چی؟(آروم)
تهیونگ:پرنسس من نترس!فقط قراره یکم بخندیم!(خنده)
هانا:ولی روغن داغ خنده دار نی..
(جیغ بنفش)ادامه ی حرفم با جیغ اون خدمتکار قطع شد..جوری جیغ زد که گوش های درد گرفت
نمیتونستم نگاهش کنم،ولی تهیونگ داشت با علاقه نگاه میکرد و میخندید..اشکم اومد لبه ی چشمم ولی سعی کردم که پنهانش کنم!این تهیونگ برای گریه ی من هم میخواد آدم بکشه!
تهیونگ:(خنده)کوک عالی بود!!پرنسس!ببین چقدر دست هاش خوشگل شد!(خنده)
وقتی گفت دست هاش ترسیدم..سرم پایین بود و نمیخواستم ببینمش!ولی حرف تهیونگ!
سرمو گرفتم بالا و به دست هاش نگاه کردم…ولی
هانا:ته..تهیونگ..د..دستاش!!(ترس)
تهیونگ:بنظرت قابل خوردنه؟(خنده)
د..دستاش…اشکم ریخت..عرق سرد رو روی گردنم حس میکنم،نباید اینجوری میشد..بابام راست میگفت!نباید به یه روانی نزدیک بشم…حس عذاب وجدان دارم..ترس،عصبانیت و استرس..
نگاهی به تهیونگ کردم..دیدم داره با عصبانیت نگاهم میکنه…دوباره این مرتیکه چش شده
هانا:چ..چیه؟(اشک_لرزون)
اینجاست،ناخداگاه از جام بلند شدم که تهیونگ دستمو گرفت و دوباره منو نشوند
سرمو برگردوندم و نگاهش کردم..یجوری بهش فهموندم که نکنه
تهیونگ:پرنسس اینجوری نکن!ادمی که بهت بیاحترامی میکنه رو باید کش*ت(جدی)
هانا:ولی من نمیخو…
تهیونگ:نمیکشمش!نگران نباش(نیشخنده ریز)
هانا:پس میخوای چیکار..کنی؟(کمی ترس)
تهیونگ:سوپرایزه(خنده)سوپرایز رو که لو نمیدن..(سرشو یکم برد نزدیک)مگه نه؟
هانا:ببیی…
باورم نمیشه..وسط حرف زدنم داره منو میبوسه..اومدم سرمو رو دور کنم که دوباره کمرمو گرفت و نذاشت که دور بشم یکم وول خوردم تا خودش ولم کنه که دستشو برد زیر لباسم…این مرتیکه داره چیکار میکنه؟همینطور داشت دستشو میبرد بالا..اومدم جیغ بزنم که یهو یکی درو باز کرد
همچنان ولم نمیکرد،فقط چشماشو باز کرد که ببینه کیه و دوباره رفت تو حس..شتت داره چیکار میکنه این عوضی؟دستشو گذاشت روی سینم و شروع به مالِش داد..اصلا چجوری تعادل رو حفظ میکنه؟حس کردم یکی پشت سرمه،نمیتونستم سرمو برگردونم به لطف اقاای کیمممم،انگار برده گیر آوردهههه..
کوک:یاااا ماهم مجبوریم شروع کنیم؟(خنده)
صداش خیلی آشنا بود..سرمو محکم کشیدم عقب و به پشت سرم نگاه کردم..به به چه عالی لانیا و کوک..همین دو قلم دلقک رو کم داشتیم،د اخه اینا اینجا چی میخوان..وایسا ببینم..
هانا:لانیا؟(جدی)
لانیا:هانا؟سلام(خنده ی ضایع)
کوک:کاری به عشق من نداشته باش!اون فقط کمک کرد خانم هانا(جدی)
هانا:ببخشید چه کمکی دقیقا؟
کوک:همینکه بهمون گفت که کجایی و چه نقشه ای داری کمک بزرگی بود!!(نیشخند)
هانا:لانیا…تو منو فروختی؟(عصبی_سرش پایینه)
لانیا:نه نه هانا من فقط…
هانا:توهم مثل اینا عوضی شدی؟(نیشخند)
خیلی عصبی شدم..از جام بلند شدم و خواستم از اونجایی کوفتی بیام بیرون!
تهیونگ:در رو ببندید!(داد)
تا به جلوی در رسیدم در رو بستن و قفل کردن..نمیزارم منو اینجا نگه داره
دستامو مشت کردم و به بادیگارد ها مشت زدم تا در رو باز کنن،اینا حتی تکون هم نمیخورن!!
هانا:تهیونگ من میخوام برم!(کمی بلند)
تهیونگ:هنوز سوپرایز اصلی رو ندیدی که(خنده)
شروع به راه رفتن کرد و جلوم ایستاد…دستمو گرفت و منو کشوند و دوباره روی اون مبل کوفتی گذاشت.
تهیونگ:شروع کنین!(کمی داد)
لانیا:چی رو؟(کمی نگران)
تهیونگ:ادب کردن کسی که میخواست پرنسسم رو ازم جدا کنه!!(نیشخند)
خدمتکار:خانم!حتی اگه مردم حرفم رو یادتون نره!!(جدی)
حرفش منو گیج کرد..سرمو برگردوندم و به تهیونگ نگاه کردم..نیشخند عجیبی روی لباش بود و رگ گردنش زده بود بیرون..نیشخندش نشانه ی لذتش هست و رگ گردنش نشانه ی عصبی بودنش..این مرد واقعا دیوونه هست..معلوم نیست عصبیه یا نه
تهیونگ:از روغن داغ شروع کنیم!(داد)نظرت چیه کوک؟(نیشخند)
کوک:هوم…بدک نیست شروع خوبیه(پوزخند)
هانا:ر..روغن داغ؟(کمی ترس)
لانیا:کوک یعنی چی؟(آروم)
تهیونگ:پرنسس من نترس!فقط قراره یکم بخندیم!(خنده)
هانا:ولی روغن داغ خنده دار نی..
(جیغ بنفش)ادامه ی حرفم با جیغ اون خدمتکار قطع شد..جوری جیغ زد که گوش های درد گرفت
نمیتونستم نگاهش کنم،ولی تهیونگ داشت با علاقه نگاه میکرد و میخندید..اشکم اومد لبه ی چشمم ولی سعی کردم که پنهانش کنم!این تهیونگ برای گریه ی من هم میخواد آدم بکشه!
تهیونگ:(خنده)کوک عالی بود!!پرنسس!ببین چقدر دست هاش خوشگل شد!(خنده)
وقتی گفت دست هاش ترسیدم..سرم پایین بود و نمیخواستم ببینمش!ولی حرف تهیونگ!
سرمو گرفتم بالا و به دست هاش نگاه کردم…ولی
هانا:ته..تهیونگ..د..دستاش!!(ترس)
تهیونگ:بنظرت قابل خوردنه؟(خنده)
د..دستاش…اشکم ریخت..عرق سرد رو روی گردنم حس میکنم،نباید اینجوری میشد..بابام راست میگفت!نباید به یه روانی نزدیک بشم…حس عذاب وجدان دارم..ترس،عصبانیت و استرس..
نگاهی به تهیونگ کردم..دیدم داره با عصبانیت نگاهم میکنه…دوباره این مرتیکه چش شده
هانا:چ..چیه؟(اشک_لرزون)
- ۹.۶k
- ۲۳ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط