تو مال منی
پارت ۶۳
که یهو با ادامه حرف کوک ا.ت با تعجبت به کوک نگاه کرد
کوک : شوهرش رو بدرقه میکنه و اون رو میbوسه
ا.ت : نکنه تو فکر کردی ما واقعا عاشقانه باهم ازدواج کردیم
ا.ت : ما به زور باهم ازدواج کرد.....
کوک : میدونم به زور ازدواج کردیم ولی نمیشه یکم تو ازدواجم خوشحال باشم یکم بتونم شاد باشم
ا.ت : (سکوت)
کوک : پس موافقی
ا.ت : نمیدونم
کوک : خوبه جلو در منتظرتم
ا.ت : یا من گفتم نمیدونم
کوک : منتظرم
ا.ت و کوک رفتن دم در ا.ت تمام کار های بدرقه کردن رو انجام داد و مونده بود قسمت آخرش
کوک : خب منتظرم
ا.ت نزدیک کوک شد و در فاصله چند سانتی با اون بود که یهو بم پرید و کوک رو از ا.ت جدا کرد
کوک : بممممم ( کلافه )
ا.ت : آفرین بم به مامانی کمک کردی ( خنده )
کوک : خوشحالی که بم مزاحم شد اره
ا.ت : ( گلوش رو صاف کرد ) فکر کنم یه نفر اینجا هست که دوست نداره من به تو نزدیک بشم مگه نه بم ( خنده )
کوک : متوجه میشی که هیچ کس جلو دار اینکه من به تو نزدیک بشم نیست
ا.ت : فعلا که بم هست ( لبخند )
کوک بدون حرفی رفت سوار ماشینش شد و رفت سمت شرکت و کاروبارش
ا.ت : به نظرت بابات زیادی حسود نیست
ا.ت : ولش کن بیا بریم بازی کنیم
ا.ت و بم تا شب باهم بازی کردن
ویو شب
ویو کوک
کارام تموم شده بود اومدم خونه و یه راست رفتم داخل خونه چراغا کامل خاموش بود و خبری از ا.ت نبود با نگرانی کل خونه رو گشتم که صدای جیغ از بیرون شنیدم بدو بدو رفتم بیرون که دیدم ا.ت با بم دارن بازی میکنن ا.ت منو دید و گفت
ا.ت : او شوهری اومدی
کوک : ا.ت میدونی چقدر دنبالت تو خونه گشتم نمیگی من نگرانت بشم( کمی بلند و استرسی)
ا.ت : من معذرت میخوام نمیخواستم نگرانت کنم
کوک اومد نزدیک ا.ت و بغلش کرد
کوک : تو نمیدونی تو برا یمن خیلی با ارزشی ا.ت نباید اتفاقی برات بیوفته
ا.ت : کوک چرا این حرف هارو میزنی
کوک : نمیدونم نمیدونم فقط میدونم که خیلی برام ارزش داری
ا.ت : کوک چرا باید من برای تو ارزش داشته باشم وقتی ما به زور با همیم
کوک از ا.ت رو از خودش جدا کرد و گفت
کوک : چند بار بگم شاید ما به زور ازدواج کرده باشیم ولی ....
ا.ت : ولی چی کوک
کوک : شاید عاشق هم شدیم شاید آینده خوبی باهم داشته باشیم ا.ت
ا.ت : کوک ما فقط یه هفته هست که باهم ازدواج کردیم
کوک : ولی قبل از ازدواج باهم که ارتباط داشتیم
ا.ت : کوک اصلا داشته باشیم چرا این حرف هارو داری میزنی
کوک : شاید ....ولش کن
کوک رفت داخل خونه و ا.ت رو با هزاران سوال تنها گذاشت
که یهو ....
که یهو با ادامه حرف کوک ا.ت با تعجبت به کوک نگاه کرد
کوک : شوهرش رو بدرقه میکنه و اون رو میbوسه
ا.ت : نکنه تو فکر کردی ما واقعا عاشقانه باهم ازدواج کردیم
ا.ت : ما به زور باهم ازدواج کرد.....
کوک : میدونم به زور ازدواج کردیم ولی نمیشه یکم تو ازدواجم خوشحال باشم یکم بتونم شاد باشم
ا.ت : (سکوت)
کوک : پس موافقی
ا.ت : نمیدونم
کوک : خوبه جلو در منتظرتم
ا.ت : یا من گفتم نمیدونم
کوک : منتظرم
ا.ت و کوک رفتن دم در ا.ت تمام کار های بدرقه کردن رو انجام داد و مونده بود قسمت آخرش
کوک : خب منتظرم
ا.ت نزدیک کوک شد و در فاصله چند سانتی با اون بود که یهو بم پرید و کوک رو از ا.ت جدا کرد
کوک : بممممم ( کلافه )
ا.ت : آفرین بم به مامانی کمک کردی ( خنده )
کوک : خوشحالی که بم مزاحم شد اره
ا.ت : ( گلوش رو صاف کرد ) فکر کنم یه نفر اینجا هست که دوست نداره من به تو نزدیک بشم مگه نه بم ( خنده )
کوک : متوجه میشی که هیچ کس جلو دار اینکه من به تو نزدیک بشم نیست
ا.ت : فعلا که بم هست ( لبخند )
کوک بدون حرفی رفت سوار ماشینش شد و رفت سمت شرکت و کاروبارش
ا.ت : به نظرت بابات زیادی حسود نیست
ا.ت : ولش کن بیا بریم بازی کنیم
ا.ت و بم تا شب باهم بازی کردن
ویو شب
ویو کوک
کارام تموم شده بود اومدم خونه و یه راست رفتم داخل خونه چراغا کامل خاموش بود و خبری از ا.ت نبود با نگرانی کل خونه رو گشتم که صدای جیغ از بیرون شنیدم بدو بدو رفتم بیرون که دیدم ا.ت با بم دارن بازی میکنن ا.ت منو دید و گفت
ا.ت : او شوهری اومدی
کوک : ا.ت میدونی چقدر دنبالت تو خونه گشتم نمیگی من نگرانت بشم( کمی بلند و استرسی)
ا.ت : من معذرت میخوام نمیخواستم نگرانت کنم
کوک اومد نزدیک ا.ت و بغلش کرد
کوک : تو نمیدونی تو برا یمن خیلی با ارزشی ا.ت نباید اتفاقی برات بیوفته
ا.ت : کوک چرا این حرف هارو میزنی
کوک : نمیدونم نمیدونم فقط میدونم که خیلی برام ارزش داری
ا.ت : کوک چرا باید من برای تو ارزش داشته باشم وقتی ما به زور با همیم
کوک از ا.ت رو از خودش جدا کرد و گفت
کوک : چند بار بگم شاید ما به زور ازدواج کرده باشیم ولی ....
ا.ت : ولی چی کوک
کوک : شاید عاشق هم شدیم شاید آینده خوبی باهم داشته باشیم ا.ت
ا.ت : کوک ما فقط یه هفته هست که باهم ازدواج کردیم
کوک : ولی قبل از ازدواج باهم که ارتباط داشتیم
ا.ت : کوک اصلا داشته باشیم چرا این حرف هارو داری میزنی
کوک : شاید ....ولش کن
کوک رفت داخل خونه و ا.ت رو با هزاران سوال تنها گذاشت
که یهو ....
- ۲۲.۷k
- ۱۸ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط