تمرین که تموم شد هوا کاملا تاریک شده بود چراغهای بیرون ساختمان تمرینی بیرمق ...
---
تمرین که تموم شد، هوا کاملاً تاریک شده بود. چراغهای بیرون ساختمان تمرینی بیرمق چشمک میزدن و سکوت خاصی توی راهرو پیچیده بود. صدای قدمهای خستهی بچهها وقتی به خوابگاه برگشتن، با صدای نرم تهویه هوا مخلوط شده بود.
لیانا، خستهتر از همیشه، کفشهاش رو همون دم در درآورد و بیحرف روی کاناپه افتاد. نفسش تند بود و چشمهاش سنگین. بدنش هنوز از تمرین سنگین عصر میلرزید، ولی ذهنش پر بود از فکرهایی که اجازهی استراحت بهش نمیداد. با این حال، به محض اینکه سرش رو روی دستهی کاناپه گذاشت، پلکهاش بسته شدن.
صدای آرام صحبتهای اعضا از آشپزخونه میاومد. بوی برنج و تخممرغ سرخشده فضا رو پر کرده بود. روکا با صدای آهسته گفت:
"ببینینش... باز هم خودش رو تا مرز بیهوشی تمرین داد."
آسا نگاهی به لیانا انداخت. آرام، بیصدا جلو رفت، پتوی نازکی از روی مبل برداشت و با دقت روی شونههای لیانا انداخت. انگار با این حرکت، نه فقط خستگیاش رو درک میکرد، بلکه براش احترام قائل بود. دستی آرام روی موهایش کشید و در دل زمزمه کرد:
"تو قویتر از اون چیزی هستی که نشون میدی..."
لیانا در خواب نفس عمیقی کشید. گونهاش روی پارچهی کاناپه بود و نفسهای آرومش، آرامش عجیبی به فضا میداد. برای یک لحظه، سکوتی از جنس عشق و درک بین اعضا پیچید. هیچکس چیزی نگفت، ولی همشون میدونستن: این دختر، قلب تپندهی تازهای برای گروه شده.
بدون اینکه مزاحمش بشن، همگی به آشپزخونه برگشتن. صدای قاشقها دوباره بلند شد، ولی دلهاشون پیش کاناپه بود. پیش دختری که تمام وجودش رو پای رویاش گذاشته بود...
و حالا، فقط یه خواب کوتاه، پاداش تمام اون جنگیدنها بود.
---
دوتا پارت دیگه هم میزارم و امیدوارم که حمایت کنید🙂
تمرین که تموم شد، هوا کاملاً تاریک شده بود. چراغهای بیرون ساختمان تمرینی بیرمق چشمک میزدن و سکوت خاصی توی راهرو پیچیده بود. صدای قدمهای خستهی بچهها وقتی به خوابگاه برگشتن، با صدای نرم تهویه هوا مخلوط شده بود.
لیانا، خستهتر از همیشه، کفشهاش رو همون دم در درآورد و بیحرف روی کاناپه افتاد. نفسش تند بود و چشمهاش سنگین. بدنش هنوز از تمرین سنگین عصر میلرزید، ولی ذهنش پر بود از فکرهایی که اجازهی استراحت بهش نمیداد. با این حال، به محض اینکه سرش رو روی دستهی کاناپه گذاشت، پلکهاش بسته شدن.
صدای آرام صحبتهای اعضا از آشپزخونه میاومد. بوی برنج و تخممرغ سرخشده فضا رو پر کرده بود. روکا با صدای آهسته گفت:
"ببینینش... باز هم خودش رو تا مرز بیهوشی تمرین داد."
آسا نگاهی به لیانا انداخت. آرام، بیصدا جلو رفت، پتوی نازکی از روی مبل برداشت و با دقت روی شونههای لیانا انداخت. انگار با این حرکت، نه فقط خستگیاش رو درک میکرد، بلکه براش احترام قائل بود. دستی آرام روی موهایش کشید و در دل زمزمه کرد:
"تو قویتر از اون چیزی هستی که نشون میدی..."
لیانا در خواب نفس عمیقی کشید. گونهاش روی پارچهی کاناپه بود و نفسهای آرومش، آرامش عجیبی به فضا میداد. برای یک لحظه، سکوتی از جنس عشق و درک بین اعضا پیچید. هیچکس چیزی نگفت، ولی همشون میدونستن: این دختر، قلب تپندهی تازهای برای گروه شده.
بدون اینکه مزاحمش بشن، همگی به آشپزخونه برگشتن. صدای قاشقها دوباره بلند شد، ولی دلهاشون پیش کاناپه بود. پیش دختری که تمام وجودش رو پای رویاش گذاشته بود...
و حالا، فقط یه خواب کوتاه، پاداش تمام اون جنگیدنها بود.
---
دوتا پارت دیگه هم میزارم و امیدوارم که حمایت کنید🙂
- ۸۴۸
- ۲۰ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط