part عشق پنهان
part25 عشق پنهان
《ویوی ات》
رفتم نشستم سر میز چند دقیقه بعد جونگ کوک اومد و نشست . داشتیم ناهار میخوردیم که گفت
جونگ کوک: بعد ناهار باید باهم حرف بزنیم
ات: باشه
ناهارمون رو خوردیم من رفتم نشستم روی مبل جلوی تلوزیون و داشتم فیلم نگاه میکردم که جونگ کوک اومد کنارم و منو بغل کرد منم سرم رو گزاشتم روی شونه هاش
ات: گفتی میخوای درباره ی یه چیزی باهام صحبت کنیم
جونگ کوک: آره میخواستم بگم که فردا میریم مسافرت میریم نیویورک بابام گفت یه عمارت اونجا گرفته فعلا چند روزی میریم اونجا
ات: چرا؟
جونگ کوک: به عنوان ماه عسل
ات: پس باید وسایلمون رو شب جمع کنیم ؟
جونگ کوک: آره الان بریم استراحت کنیم که شب وسایلمون رو جمع کنیم
ات: باشه
《ویو ات》
همه ی نقشم خراب شد امشب نمیتونم بهش بگم که برم پیش خانوادم هر وقت برگشتیم بهش میگم من بلند شدم و رفتم کوی اتاقمون روی تخت دراز کشیدم که جونگ کوک اومد ، روی تخت دراز کشید دستاش رو باز کرد
جونگ کوک: بیا بغلم
ات: . . .
سرم رو گذاشتم روی بازو هاش و بغلش کردم اونم منو بغل کرد و خوابم برد
《ویو جونگ کوک》
وقتی که ات رو بغل میکنم احساس آرامش شدیدی دارم به ثانیه نکشید که توی اون حس غرق شدم و توی اون آرامشی که بهم میداد خوابم برد
《ویو ات ۲ ساعت بعد》
با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم صدای زنگ رو قطع کردم دوباره جونگ کوک رو بغل کردم و میخواستم بخوابم که
جونگ کوک: پاشو دختر کوچولو پاشو که باید وسایلمون رو جمع کنیم
ات: باش
《ویو جونگ کوک》
ات گفت باشه ولی دوباره به خوابش ادامه داد این سری لپ هاش رو کشیدم
جونگ کوک: پاشو کوچولو
ات: بزار یکم یکم دیگه بخوابم
جونگ کوک: دیر میشه ها
ات: یکم ، یکم دیگه
《ویو ات》
یه لحظه یه چیزی رو روی لبم حس کردم چشمام رو باز کردم جونگ کوک بود
《ویو جونگ کوک》
دیدم به حرفم گوش نمیده بوسش کردم
جونگ کوک: بلند شو
ات: باشه
بلاخره پاشد از جاش . . .
پارت بعدی فردا❤
《ویوی ات》
رفتم نشستم سر میز چند دقیقه بعد جونگ کوک اومد و نشست . داشتیم ناهار میخوردیم که گفت
جونگ کوک: بعد ناهار باید باهم حرف بزنیم
ات: باشه
ناهارمون رو خوردیم من رفتم نشستم روی مبل جلوی تلوزیون و داشتم فیلم نگاه میکردم که جونگ کوک اومد کنارم و منو بغل کرد منم سرم رو گزاشتم روی شونه هاش
ات: گفتی میخوای درباره ی یه چیزی باهام صحبت کنیم
جونگ کوک: آره میخواستم بگم که فردا میریم مسافرت میریم نیویورک بابام گفت یه عمارت اونجا گرفته فعلا چند روزی میریم اونجا
ات: چرا؟
جونگ کوک: به عنوان ماه عسل
ات: پس باید وسایلمون رو شب جمع کنیم ؟
جونگ کوک: آره الان بریم استراحت کنیم که شب وسایلمون رو جمع کنیم
ات: باشه
《ویو ات》
همه ی نقشم خراب شد امشب نمیتونم بهش بگم که برم پیش خانوادم هر وقت برگشتیم بهش میگم من بلند شدم و رفتم کوی اتاقمون روی تخت دراز کشیدم که جونگ کوک اومد ، روی تخت دراز کشید دستاش رو باز کرد
جونگ کوک: بیا بغلم
ات: . . .
سرم رو گذاشتم روی بازو هاش و بغلش کردم اونم منو بغل کرد و خوابم برد
《ویو جونگ کوک》
وقتی که ات رو بغل میکنم احساس آرامش شدیدی دارم به ثانیه نکشید که توی اون حس غرق شدم و توی اون آرامشی که بهم میداد خوابم برد
《ویو ات ۲ ساعت بعد》
با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم صدای زنگ رو قطع کردم دوباره جونگ کوک رو بغل کردم و میخواستم بخوابم که
جونگ کوک: پاشو دختر کوچولو پاشو که باید وسایلمون رو جمع کنیم
ات: باش
《ویو جونگ کوک》
ات گفت باشه ولی دوباره به خوابش ادامه داد این سری لپ هاش رو کشیدم
جونگ کوک: پاشو کوچولو
ات: بزار یکم یکم دیگه بخوابم
جونگ کوک: دیر میشه ها
ات: یکم ، یکم دیگه
《ویو ات》
یه لحظه یه چیزی رو روی لبم حس کردم چشمام رو باز کردم جونگ کوک بود
《ویو جونگ کوک》
دیدم به حرفم گوش نمیده بوسش کردم
جونگ کوک: بلند شو
ات: باشه
بلاخره پاشد از جاش . . .
پارت بعدی فردا❤
- ۲۲.۶k
- ۲۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط