🌤مامان هیچوقـت لباس عروس نپوشیـده بود،
🌤مامان هیچوقـت لباس عروس نپوشیـده بود،
حتی روز عروسیـش!
یعنی عمه کوچیـکه م نذاشته بود که بپوشـه، گفته بود ما مـادرمون مریضه و جا واسه این تـشریفات نداریم فعلا و با همیـن بهونه ی الکـی، یه عمر حسـرت رخت سفیدِ عروس پوشیدنو گذاشـته بود به دلِ مادرِ تازه عـروسِ من!
بچه تر که بـودم، موقع بافتن موهـام برام از اون موقعا می گفـت که حتی نذاشته بودن بره آرایـشگاه و براش مشـاطه گر آورده بودن خونـه...
دست می کشید توی موهـامو با خنده تعریف می کـرد که چقدر دلش میخواسـته روز عروسـیش موهاشو شینـیون کنه و تاج عروس بـذاره، اما مشـاطهگر پیر و اختـصاصی خانواده ی پدری بلد نبـوده و کلی با اتوی مـوی قدیمی کف سرشو سوزونده بـوده تا موهای موج دارشـو فرتر کنه!
یه وقتـایی که به شوخی می گفـتم مامان بذار از نو برای تـو و بابا یه عروسیِ مفصـل بگیریم که لباس عـروس و شینـیون و تاج عروس و آرایـشگاه و کلی مهمـون و بزن بکوبم داشته باشـه، می خندیـد و می گفت:
دیگه خـیلی دیره!
میگفـت:
توی زندگیِ هر آدمـی یه حسرتای کوچیـکی هستن که هیچوقـت از یاد نمیرن، هیچوقت آتیشـشون توی دل آدم خامـوش نمیشه، دردشون فراموش نمیشه، تا ابد حسـرت میمونـن...
می گفـت:
درسـته الان دیگه اون جـوون ۱۸ ساله نیستم که واسـه یه لباس سفیـد اونقدر ذوق و شـوق داشته باشـم و برام مهم باشـه اما بعد این همه سـال، بار حـسرتِ اون یه روز رو دوشِ دلمه هنـوز!
میگفـت:
بعضی حسرتا شاید خیلی کوچیـک و سطحی به نظر بیان،
اما انـدازه ی یه اقیانوس عمیقـن،
غرق می کـنن آدمو!
راستشو بخـوای این روزا بیشـتر فکر می کنم به مامان و حـسرتاش،
به عمه ی کوچـیکم و کاراش،
به خـودم،
به تو،
به حسـرتای کوچیکی که تا ابد به دلم میمونن،
به حسـرتای کوچیکی که خیلـی بزرگن...
مثل جانم شنـیدن از لبات،
مثل ترکیب اسمـم با صدات،
مثلِ...
مثلِ گرفتـن دستات!
حتی روز عروسیـش!
یعنی عمه کوچیـکه م نذاشته بود که بپوشـه، گفته بود ما مـادرمون مریضه و جا واسه این تـشریفات نداریم فعلا و با همیـن بهونه ی الکـی، یه عمر حسـرت رخت سفیدِ عروس پوشیدنو گذاشـته بود به دلِ مادرِ تازه عـروسِ من!
بچه تر که بـودم، موقع بافتن موهـام برام از اون موقعا می گفـت که حتی نذاشته بودن بره آرایـشگاه و براش مشـاطه گر آورده بودن خونـه...
دست می کشید توی موهـامو با خنده تعریف می کـرد که چقدر دلش میخواسـته روز عروسـیش موهاشو شینـیون کنه و تاج عروس بـذاره، اما مشـاطهگر پیر و اختـصاصی خانواده ی پدری بلد نبـوده و کلی با اتوی مـوی قدیمی کف سرشو سوزونده بـوده تا موهای موج دارشـو فرتر کنه!
یه وقتـایی که به شوخی می گفـتم مامان بذار از نو برای تـو و بابا یه عروسیِ مفصـل بگیریم که لباس عـروس و شینـیون و تاج عروس و آرایـشگاه و کلی مهمـون و بزن بکوبم داشته باشـه، می خندیـد و می گفت:
دیگه خـیلی دیره!
میگفـت:
توی زندگیِ هر آدمـی یه حسرتای کوچیـکی هستن که هیچوقـت از یاد نمیرن، هیچوقت آتیشـشون توی دل آدم خامـوش نمیشه، دردشون فراموش نمیشه، تا ابد حسـرت میمونـن...
می گفـت:
درسـته الان دیگه اون جـوون ۱۸ ساله نیستم که واسـه یه لباس سفیـد اونقدر ذوق و شـوق داشته باشـم و برام مهم باشـه اما بعد این همه سـال، بار حـسرتِ اون یه روز رو دوشِ دلمه هنـوز!
میگفـت:
بعضی حسرتا شاید خیلی کوچیـک و سطحی به نظر بیان،
اما انـدازه ی یه اقیانوس عمیقـن،
غرق می کـنن آدمو!
راستشو بخـوای این روزا بیشـتر فکر می کنم به مامان و حـسرتاش،
به عمه ی کوچـیکم و کاراش،
به خـودم،
به تو،
به حسـرتای کوچیکی که تا ابد به دلم میمونن،
به حسـرتای کوچیکی که خیلـی بزرگن...
مثل جانم شنـیدن از لبات،
مثل ترکیب اسمـم با صدات،
مثلِ...
مثلِ گرفتـن دستات!
۲۶۶.۴k
۰۴ آبان ۱۴۰۰