گفتم ای دل که نمانده است امیدی به وصال
گفتم ای دل که نمانده است امیدی به وصال
لیک بر گردنت انداخته این عشق؛مدال
آری ای دل به صبوری و متانت به وفا
می توانی برسی قلّه، به سرحدِّ کمال
من زمینْ خورده ی احساسم و دل سر به هوا
در سماع ست به رؤیای خیالات محال
عاشقی نیست مجال دل هر بی سر و پا
عشق مانده سر دستان صد اندیشه ی کال
قلم مِهرتو در خون زده دست غزلم
بی جواب ست دل قافیه در رنج سئوال
می نویسم به تنِ خسته ی دفتر همه جا
"منِ ساده به چه امیّد! و فلک در چه خیال؟"
لیک بر گردنت انداخته این عشق؛مدال
آری ای دل به صبوری و متانت به وفا
می توانی برسی قلّه، به سرحدِّ کمال
من زمینْ خورده ی احساسم و دل سر به هوا
در سماع ست به رؤیای خیالات محال
عاشقی نیست مجال دل هر بی سر و پا
عشق مانده سر دستان صد اندیشه ی کال
قلم مِهرتو در خون زده دست غزلم
بی جواب ست دل قافیه در رنج سئوال
می نویسم به تنِ خسته ی دفتر همه جا
"منِ ساده به چه امیّد! و فلک در چه خیال؟"
۴.۸k
۲۸ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.