احساس او
𝐏𝟓𝟖
این دروغ فقط جهت این بود که بزاره برم....
چانگبین:ضمانت می خوام
منم کاملا ریلکس جواب دادم:من چیزی ندارم پس چیزیم از دست نمیدم.
چانگبین پوز خندی زد:کیم ا.ت دختر کیم دوک سوک... در آوردنش سخت نبود.کیم دوک سوک فلجه پس به راحتی میتونیم بگیریمش پس نمیتونی بر نگردی.
من:خواهش میکنم کاری ب اون نداشته باش
من میدونستم ک اگه نسبت ب بابام خیلی حساسیت نشون بدم اون میفهمه ک نقطه ضعفم بابامه پس باید ریلکس باشم نسبت بهش(ک کاملا نمی تونم)
من:اوکی اوکی تو بردی ولی انتظار نداشته باش من برگردم پیش کسی ک تهدیدم کرده
چانگبین:پس از منم انتظار نداشته باش بزارم بری
من:پس حواست ب بادیگاردای بی عرضه ـت باشه چون ممکنه بعد از اینکه فرار کردم تو بد دردسری میوفتن
شونه هامو خیلی ریلکس انداختم بالا و رفتم.
من ک نمی تونم فرار کنم ولی میتونم ک استرس فرارو بندازم تو جون چانگبین
اون موقع خیلی کارم آسون تر میشه.(امیدوارم)
ب هر حال اون اصلا نمی دونه بابام الان خونه عمست.پس ب هیچ وجه نمیتونه بره سمت بابا یا مشکلی ب اش ایجاد کنه.
داشتم از پله میرفتم پایین و همزمان نقشه میریختم. ک نگاهم ب ساعت افتاد.۲:۲۰ اوکیه فردا فرار کنم خوبه؟ یا وایسم اینجا تا بیشتر نقطه ضعف های اینا رو در بیارم؟
یهو دوباره یاد صبح افتادم... نه باید زودتر فرار کرد.
دیشب چانگبین در گوشم گف امشب یا فردا شب.... امیدوارم فردا شب باشه تا فرصت داشته باشم.
بعدم رفتم تو حیاط قدم بزنم ولی چانگبینو دیدم ک داره میدوعه طرفم
چانگبین:چ غلطی داری میکنی؟
من:دارم قدم میزنم
چانگبین:منو احمق فرض نکن
من:*ریز خندیدم
تازه گرفتم در مورد چی حرف میزنه. پس معلومه تونستم ترس از فرارمو تو چانگبین ایجاد کنم....
ادامه دارد...
این دروغ فقط جهت این بود که بزاره برم....
چانگبین:ضمانت می خوام
منم کاملا ریلکس جواب دادم:من چیزی ندارم پس چیزیم از دست نمیدم.
چانگبین پوز خندی زد:کیم ا.ت دختر کیم دوک سوک... در آوردنش سخت نبود.کیم دوک سوک فلجه پس به راحتی میتونیم بگیریمش پس نمیتونی بر نگردی.
من:خواهش میکنم کاری ب اون نداشته باش
من میدونستم ک اگه نسبت ب بابام خیلی حساسیت نشون بدم اون میفهمه ک نقطه ضعفم بابامه پس باید ریلکس باشم نسبت بهش(ک کاملا نمی تونم)
من:اوکی اوکی تو بردی ولی انتظار نداشته باش من برگردم پیش کسی ک تهدیدم کرده
چانگبین:پس از منم انتظار نداشته باش بزارم بری
من:پس حواست ب بادیگاردای بی عرضه ـت باشه چون ممکنه بعد از اینکه فرار کردم تو بد دردسری میوفتن
شونه هامو خیلی ریلکس انداختم بالا و رفتم.
من ک نمی تونم فرار کنم ولی میتونم ک استرس فرارو بندازم تو جون چانگبین
اون موقع خیلی کارم آسون تر میشه.(امیدوارم)
ب هر حال اون اصلا نمی دونه بابام الان خونه عمست.پس ب هیچ وجه نمیتونه بره سمت بابا یا مشکلی ب اش ایجاد کنه.
داشتم از پله میرفتم پایین و همزمان نقشه میریختم. ک نگاهم ب ساعت افتاد.۲:۲۰ اوکیه فردا فرار کنم خوبه؟ یا وایسم اینجا تا بیشتر نقطه ضعف های اینا رو در بیارم؟
یهو دوباره یاد صبح افتادم... نه باید زودتر فرار کرد.
دیشب چانگبین در گوشم گف امشب یا فردا شب.... امیدوارم فردا شب باشه تا فرصت داشته باشم.
بعدم رفتم تو حیاط قدم بزنم ولی چانگبینو دیدم ک داره میدوعه طرفم
چانگبین:چ غلطی داری میکنی؟
من:دارم قدم میزنم
چانگبین:منو احمق فرض نکن
من:*ریز خندیدم
تازه گرفتم در مورد چی حرف میزنه. پس معلومه تونستم ترس از فرارمو تو چانگبین ایجاد کنم....
ادامه دارد...
۶.۲k
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.