𝐩𝟓𝟕
بعدم پاشد رفت بیرون، منم داشتم فقط فکر میکردم. ب بابام ب فلیکس ب اتفایی ک افتاد حتی جه مینم تو فکرم بود. چقد دلم واسه اون موقع ها تنگ شده......
دیگه خیلی کلافه شده بودم.ماماننننن کجاییی؟
از نامادری فرار کنم چانگبین میگیرتم از چانگبین فرار کنم بادیگاردا از بادیگارا فرار کنم دارت بیهوشی.آخه انصافهههههههههههه
روانی شدم.خدایا چرا مننننن؟ هر چی عذاب جدید پیدا کردی ایده ای براش نداشتی ریختی سر من؟
عربده بلندی زدم و شرو کردم ب گریه کردن.برام مهم نبود ک قراره صدامو بشنون یا قراره چ اتفاقی بیوفته، فقط گریه کردم.گریه باعث نمیشد ک خالی شم.من این مدت انقدر درد کشیدم ک گریه فایده ای نداره.
هیچی وضعمو بهتر نمی کرد.هیچی غممو کم نمی کرد.
انقدر خسته بودم ک حال خدمم نداشتم... دلم میخواست بیخیال همه شم! حتی خدم. دلم میخواست ی چی بشه خدمو،تنها بزارم برم.......
ولی چیزی نداشتم ک از دست بدم.فقط همه چیم بابام بود.... دلم براش تنگ شده بود ولی کاری از دست من بر نمی اومد.
خیلی سخته ببینی هرچی دوستش داری داره جلو چشات از بین میره ولی تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی.
..............
تو چشام پر اشک بود.تو قلبم پر درد. تو مغزم کلی فکر خیال.تو دستم موهام بود ک داشتم می کشیدمشون.
یهو چانگبینو دیدم ک متعجب با یع بادیگارد اومده بود و سریع درو باز کرد
چانگبین:چی شده؟ (با استرس)
من:فقط گمشو بیرون
چانگبین:ا.ت؟
اومد و آروم بغلم نشست رو تخت
چانگبین:چی شده همه چیزم
هلش دادم عقب و از رو تخت بلند شدم و داد زدم:ولم کن!
چانگبینم رفت و در اتاقو بست... آروم اومد طرفم.قلبم دوباره از استرس میخواست از دهنم بیاد بیرون جدا از این حمله عصبیم باعث میشد بی اختیار داد بزنم چون عضلاتم سفت بود و قلبم تیر میکشید
من:جلو نیا
چانگبین همون جا وایساد:باشه! ولی بهم بگو چت شده
من:بهتر نیست از خدت بپرسی؟
چانگبین:باشه باشه چاگیگو برو پیش بابات.. اصن هرجایی ک می خوای ولی قول بدع ک زود میای برمیگردی پیش خدم
منم قطعا ب دروغ گفتم:باشه
این دروغ فقط جهت این بود ک بزاره برم....
دیگه خیلی کلافه شده بودم.ماماننننن کجاییی؟
از نامادری فرار کنم چانگبین میگیرتم از چانگبین فرار کنم بادیگاردا از بادیگارا فرار کنم دارت بیهوشی.آخه انصافهههههههههههه
روانی شدم.خدایا چرا مننننن؟ هر چی عذاب جدید پیدا کردی ایده ای براش نداشتی ریختی سر من؟
عربده بلندی زدم و شرو کردم ب گریه کردن.برام مهم نبود ک قراره صدامو بشنون یا قراره چ اتفاقی بیوفته، فقط گریه کردم.گریه باعث نمیشد ک خالی شم.من این مدت انقدر درد کشیدم ک گریه فایده ای نداره.
هیچی وضعمو بهتر نمی کرد.هیچی غممو کم نمی کرد.
انقدر خسته بودم ک حال خدمم نداشتم... دلم میخواست بیخیال همه شم! حتی خدم. دلم میخواست ی چی بشه خدمو،تنها بزارم برم.......
ولی چیزی نداشتم ک از دست بدم.فقط همه چیم بابام بود.... دلم براش تنگ شده بود ولی کاری از دست من بر نمی اومد.
خیلی سخته ببینی هرچی دوستش داری داره جلو چشات از بین میره ولی تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی.
..............
تو چشام پر اشک بود.تو قلبم پر درد. تو مغزم کلی فکر خیال.تو دستم موهام بود ک داشتم می کشیدمشون.
یهو چانگبینو دیدم ک متعجب با یع بادیگارد اومده بود و سریع درو باز کرد
چانگبین:چی شده؟ (با استرس)
من:فقط گمشو بیرون
چانگبین:ا.ت؟
اومد و آروم بغلم نشست رو تخت
چانگبین:چی شده همه چیزم
هلش دادم عقب و از رو تخت بلند شدم و داد زدم:ولم کن!
چانگبینم رفت و در اتاقو بست... آروم اومد طرفم.قلبم دوباره از استرس میخواست از دهنم بیاد بیرون جدا از این حمله عصبیم باعث میشد بی اختیار داد بزنم چون عضلاتم سفت بود و قلبم تیر میکشید
من:جلو نیا
چانگبین همون جا وایساد:باشه! ولی بهم بگو چت شده
من:بهتر نیست از خدت بپرسی؟
چانگبین:باشه باشه چاگیگو برو پیش بابات.. اصن هرجایی ک می خوای ولی قول بدع ک زود میای برمیگردی پیش خدم
منم قطعا ب دروغ گفتم:باشه
این دروغ فقط جهت این بود ک بزاره برم....
۸.۴k
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.