نمیتونم فراموشت کنم p1
نمیتونم فراموشت کنم p1
یکسال ازدیسبند شدن پسرا میگذره و من حوصله هیچی رو ندارم البته امروز فرق داره هروقت هم از بیمارستان زنگ میزنن که برم نمیرم ریئسم بهم اختار داده که اگه بازم نرم اخراجم میکنه
*صبح
با صدای الارم گوشیم بیدار شدم افتاب خورده بود به چشمم ساعت رو نگا کردم ساعت 10بود بلند شدم رفتم صورتمو شستم موهامو شونه کردم که گوشیم زنگ خورد
*از زبان لدورا
صبح پاشدم روتین روزانمو انجام دادم
و صبحونمو خوردم
امروز تولد دایون بود گفتم بزار سوپرایزش کنم
چون چندوقته بخاطر دیسبند بی تی اس افسرده شده
پس زنگ زدم ب دوستامون و دعوتشون کردم
بعدم رفتم چندتا لباس خریدم برای دایون برای خودمم گرفتم
زنگ زدم ب دایون ک بگم دارم میرم خونش
*از زبان دایون
جواب دادم
(علامت دایون-علامت لدورا+)
*مکالمه دایون و لیدورا
-جانم؟
+سلاممم اووو دایون خانوم افتاب از کدوم ور دراومده پر انرژی شدی
-هوم؟اها خب بیا پیشم واست تعریف میکنم
+اووو اکی اتفاقا زنگ زدم همینو بگم
پس دارم میامم بایی
-بابای
گوشیوقعط کردم رفتم یچیزی درس کردم و خوردم
تا لدورا بیادوقتی اومد کلی باهم حرف زدیم
و ماجرارو براش تعریف کردم
خب من کلی دیشب فکر کردم
ک الان پسرا خوشحالن حتما با ی دختر خوب دوست شدن منم فقط میخام خوشحال باشن پس تصمیم گرفتم ک دوباره مث قبل بشم
*ساعت 2ظهر
لدورا بهم گفت ک ساعت 7اماده باشم
و یکی از لباس هایی ک خریده بود رو بپوشم
نمیدونم میخاد ببرتم کجا اون دختر خیلی انرژی داره
تصمیم گرفتم برم بیمارستان تا ببینم تو این مدت
چ اتفاقایی افتاده
رفتم یه کراپ سفید با شلوارلی پوشیدم و ی میکاپ
کردم و راه افتادم..
یکسال ازدیسبند شدن پسرا میگذره و من حوصله هیچی رو ندارم البته امروز فرق داره هروقت هم از بیمارستان زنگ میزنن که برم نمیرم ریئسم بهم اختار داده که اگه بازم نرم اخراجم میکنه
*صبح
با صدای الارم گوشیم بیدار شدم افتاب خورده بود به چشمم ساعت رو نگا کردم ساعت 10بود بلند شدم رفتم صورتمو شستم موهامو شونه کردم که گوشیم زنگ خورد
*از زبان لدورا
صبح پاشدم روتین روزانمو انجام دادم
و صبحونمو خوردم
امروز تولد دایون بود گفتم بزار سوپرایزش کنم
چون چندوقته بخاطر دیسبند بی تی اس افسرده شده
پس زنگ زدم ب دوستامون و دعوتشون کردم
بعدم رفتم چندتا لباس خریدم برای دایون برای خودمم گرفتم
زنگ زدم ب دایون ک بگم دارم میرم خونش
*از زبان دایون
جواب دادم
(علامت دایون-علامت لدورا+)
*مکالمه دایون و لیدورا
-جانم؟
+سلاممم اووو دایون خانوم افتاب از کدوم ور دراومده پر انرژی شدی
-هوم؟اها خب بیا پیشم واست تعریف میکنم
+اووو اکی اتفاقا زنگ زدم همینو بگم
پس دارم میامم بایی
-بابای
گوشیوقعط کردم رفتم یچیزی درس کردم و خوردم
تا لدورا بیادوقتی اومد کلی باهم حرف زدیم
و ماجرارو براش تعریف کردم
خب من کلی دیشب فکر کردم
ک الان پسرا خوشحالن حتما با ی دختر خوب دوست شدن منم فقط میخام خوشحال باشن پس تصمیم گرفتم ک دوباره مث قبل بشم
*ساعت 2ظهر
لدورا بهم گفت ک ساعت 7اماده باشم
و یکی از لباس هایی ک خریده بود رو بپوشم
نمیدونم میخاد ببرتم کجا اون دختر خیلی انرژی داره
تصمیم گرفتم برم بیمارستان تا ببینم تو این مدت
چ اتفاقایی افتاده
رفتم یه کراپ سفید با شلوارلی پوشیدم و ی میکاپ
کردم و راه افتادم..
۴.۲k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.