چند پارتی جیهوپ
p3
هوبی: اه....خب بزارید اینجوری شروع کنم که من...من عاشق هم گروهمون ا.ت هستم
همه: چیییییییی؟؟
تهیونگ: هیونگ؟تو؟
کوک: واییی
نامی: امکان نداره
کم کم بچه ها ریختن بهم که جیهوپ خفشون کرد
هوبی: میگفتم.....لطفا به ا.ت نچسبید نمیخوام باعث سوتفاهم بشه برام
تهیونگ: خیالت راحت ما فقط دوست و هم گروهی هستیم با هم
جین: یکی اینجا حسودی کرده
هوبی: نوچ هیونگ ول کن دیگه
تهیونگ: حالا دقیقا چرا یونگی رو نیاوردی بگی
جیهوپ: کی سر ا.ت رو گرم کنه خب؟
نامی: اوک
بچه ها از اونجا خارج شدن و جیهوپم رفت کنار یونگی و ا.ت باهاشون گیم
بچه ها تو اشپز خونه جمع شدن
کوک: بچها باورم نمیشه
نامی: هوم منم
جین: چطوره یه بساط بچینیم جیهوپ بره قاطی مرغا
تهیونگ: موافقم
جیمین: من میخوام عمو شم
نامی: هوم منم
بالاخره به توافق رسیدن
رویداد: بعد از چند روز اعضا همت کردن شروع کردن مقدمات کار رو چیدن از جمله کیک و گرفتن ست طلا و خوراکیهایی که ا.ت و هوبی دوست داشتن و منتظر شدن ا.ت از خونه بره بیرون....بعد از رفتن ا.ت همه جیهوپ رو کشیدن کنار
نامی: هوبی یه خبر
جین: تو الان میتونی اعتراف کنی
یونگی: ما هر چیزی که نیازه آماده کردیم
جیمین: حتی خوراکی
تهیونگ: حتی کادو
کوک: سته(اروم)
جیهوپ: داداشا....وات شما چیکار کردید دمتون گرم
بهد چند ساعت ا.ت برگشت و رفت توی اتاقش و جیهوپ هم با در زدن وارد شد و اعضا پشت در ایستادن
ا.ت: بشین هیونگ
هوبی: اوه...باشه
ا.ت: چیزی شده؟
هوبی:.....خب نمیدونم چطور بگم ولی خب....ا.ت من از اولی که آمدی تو گروه تا الان عاشقتم....اول فکر کردم حس گذراست و هوسه ولی نبود.....خیلییی وقته یقمو گرفته....ول نمیکنه و نمیخواستم چیزی بهت بگم چون میدونستم ردم میکنی
ا.ت: آ...تو.....منو دوست داری؟....خ...خب ببین.....من باید فکر کنم
ا.ت ویو
گیج شده بودم فقط از روی تختم بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که یهو چیزی محکم کمرمو گرفت
برگشتم و خواستم حرف بزنم که هوبی تو ثانیه به سمت خودش برم گردوند و دستام رو پشتم قفل کرد و تو میلیمتری صورتم امد
جیهوپ: عاشقتم
جیهوپ مهلتی به ا.ت نداد و لباش رو محکم کوبید به لبای ا.ت و دردناک مک زد تقلاهای ا.ت اصلا نتیجه ای در بر نداشت و بعد از مدتی مسخ طعم لبای هوبی شد....همکاری نمیکرد اما تلاشی هم نمیکرد فقط و اون هوبی بود که به اندازه کل ۱۰ سال صبر لذت میبرد....بعد از ده دقیقه با نفس نفس از هم جداشدن و جیهوپ همونطور که نفسش به شماره افتاده بود تو چشمای ا.ت نگاه کرد و با صدای بم گفت
هوبی: من ....طاقت ندارم فکر کنی....عاشقمی یا....نه؟
ا.ت سرشو تو سینه جیهوپ قائم کرد خواست.....
#سناریو
#تکپارتی
#فیک
#چندپارتی
#جیهوپ
#هوبی
هوبی: اه....خب بزارید اینجوری شروع کنم که من...من عاشق هم گروهمون ا.ت هستم
همه: چیییییییی؟؟
تهیونگ: هیونگ؟تو؟
کوک: واییی
نامی: امکان نداره
کم کم بچه ها ریختن بهم که جیهوپ خفشون کرد
هوبی: میگفتم.....لطفا به ا.ت نچسبید نمیخوام باعث سوتفاهم بشه برام
تهیونگ: خیالت راحت ما فقط دوست و هم گروهی هستیم با هم
جین: یکی اینجا حسودی کرده
هوبی: نوچ هیونگ ول کن دیگه
تهیونگ: حالا دقیقا چرا یونگی رو نیاوردی بگی
جیهوپ: کی سر ا.ت رو گرم کنه خب؟
نامی: اوک
بچه ها از اونجا خارج شدن و جیهوپم رفت کنار یونگی و ا.ت باهاشون گیم
بچه ها تو اشپز خونه جمع شدن
کوک: بچها باورم نمیشه
نامی: هوم منم
جین: چطوره یه بساط بچینیم جیهوپ بره قاطی مرغا
تهیونگ: موافقم
جیمین: من میخوام عمو شم
نامی: هوم منم
بالاخره به توافق رسیدن
رویداد: بعد از چند روز اعضا همت کردن شروع کردن مقدمات کار رو چیدن از جمله کیک و گرفتن ست طلا و خوراکیهایی که ا.ت و هوبی دوست داشتن و منتظر شدن ا.ت از خونه بره بیرون....بعد از رفتن ا.ت همه جیهوپ رو کشیدن کنار
نامی: هوبی یه خبر
جین: تو الان میتونی اعتراف کنی
یونگی: ما هر چیزی که نیازه آماده کردیم
جیمین: حتی خوراکی
تهیونگ: حتی کادو
کوک: سته(اروم)
جیهوپ: داداشا....وات شما چیکار کردید دمتون گرم
بهد چند ساعت ا.ت برگشت و رفت توی اتاقش و جیهوپ هم با در زدن وارد شد و اعضا پشت در ایستادن
ا.ت: بشین هیونگ
هوبی: اوه...باشه
ا.ت: چیزی شده؟
هوبی:.....خب نمیدونم چطور بگم ولی خب....ا.ت من از اولی که آمدی تو گروه تا الان عاشقتم....اول فکر کردم حس گذراست و هوسه ولی نبود.....خیلییی وقته یقمو گرفته....ول نمیکنه و نمیخواستم چیزی بهت بگم چون میدونستم ردم میکنی
ا.ت: آ...تو.....منو دوست داری؟....خ...خب ببین.....من باید فکر کنم
ا.ت ویو
گیج شده بودم فقط از روی تختم بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که یهو چیزی محکم کمرمو گرفت
برگشتم و خواستم حرف بزنم که هوبی تو ثانیه به سمت خودش برم گردوند و دستام رو پشتم قفل کرد و تو میلیمتری صورتم امد
جیهوپ: عاشقتم
جیهوپ مهلتی به ا.ت نداد و لباش رو محکم کوبید به لبای ا.ت و دردناک مک زد تقلاهای ا.ت اصلا نتیجه ای در بر نداشت و بعد از مدتی مسخ طعم لبای هوبی شد....همکاری نمیکرد اما تلاشی هم نمیکرد فقط و اون هوبی بود که به اندازه کل ۱۰ سال صبر لذت میبرد....بعد از ده دقیقه با نفس نفس از هم جداشدن و جیهوپ همونطور که نفسش به شماره افتاده بود تو چشمای ا.ت نگاه کرد و با صدای بم گفت
هوبی: من ....طاقت ندارم فکر کنی....عاشقمی یا....نه؟
ا.ت سرشو تو سینه جیهوپ قائم کرد خواست.....
#سناریو
#تکپارتی
#فیک
#چندپارتی
#جیهوپ
#هوبی
۱۱.۵k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.