Bad boy

Bad boy
Pt1
اتفاقی که حالم ازش به هم میخورد اتفاق افتاد. فکرمیکردم بعد از مرگ پدرم مادرم فراموشش نکنه اما اشتباه کردم. فقط ۱۳ سالم بود که ناپدریم همراه با پسر ۱۵ ساله ی سادیسمیش وارد خونمون شدن. مادرم حتی من رو هم فراموش کرد. خلاصه. 5 سال گذشت. از دانشگاه برگشتم خونه که با خنده های یه نفر خشکم زد. اروم قدم برداشتم و رفتم تو اتاق مامانم و اون مرتیکه که دیدم اتاق شده پر از خون. جونگ کوک برادر ناتنیم بالا سر جنازه ها ایستاده بود و داشت قه قهه میزد.
ات ـ کوک.... تو.... تو... چه غلطی کردی؟
کوک ـ اوی. با برادرت درست حرف بزن. فقط از شر دو نفر خلاص شدم.
ات ــ تو... خیلی دیوونه ای. مامانم..... مامانم.....( گریه)
کوک ـ مامانم مامانم (عدای ات رو در میاره) بچه ننه.
ات ــ چرا... این کار رو کردیــــ؟
کوک ــ داشتن با نصیحت هاشون میرفتن رو مخم. نگران نباش بیبی. مامان خودم رو هم خودم کشتم.(خنده های عصبی)
ات ـــ تو.. تو... یه قاتلی... من... میرم پیش پلیس.
کوک در رو میبنده و ات رو میچسبونه به در و دست هاش رو دو طرفش میزاره.....
کوک ــ هی. منو ببین. جرعتشو داری؟ نداری
ات ــ دا... دا.. دارم...
کوک ــ هه. به همین خیال باش. باید همه چیز رو فراموش کنی. وگرنه تو رو هم میکشم. فهمیدی؟
ات ــ آ آره.... آره...
کوک ــ خوبه. حالا برو تو اتاقت تا خفت نکردم.
ات دوید رفت تو اتاقش و در رو بست. تا شب رو تختش گریه میکرد. کوک.....
ادامه داد...
دیدگاه ها (۵)

شت ابروش رفت🤣🤣🤣

وای من و مامان و بابا داشتیم این کنسرت رو میدیدیم که یهو جیم...

فیک جدید. درخواستینام: bad boy ژانر: عاشقانه، کمی خشنشخصیت ه...

پارت آخرآنچه گذشت: از دستشویی امدم بیرون که دیدم......یهو یو...

رمان جونکوک ( عمارت ارباب )

رمان j_k

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط