رمان زندگی دوباره
رمان زندگی دوباره
پارت۳۰
#دلژین
از جام بلند شدم و سریع گفتم:
- خواهشن میشع کمی زود بیاین!
با چشمای متعجب گفت:
-عا درستع حق دارین من باید ساعت ورودتونو میگفتم یا حداقل کلید یدک بهتون بدم متاسفم اشتباه از من بود.
چیزی نگفتم و فقط چشم غره نامحسوسی بهش رفتم ک درو باز کرد و منم با پرویی تمام زودتر وارد شدم
ماهین همینطور ک ب سمت آشپزخونه میرفت گفت:
-چیزی میخورین
-آرع چای داغ
سرشو تکون دادو ب سمت آشپزخونه رفت منم ب سمت اتاقکی ک برای تعویض لباس بود رفتم و روپوش سفیدمو با لباسم عوض کردم شالمو درست کردم و ب سمت آشپز خونه کوچیک دامپزشکی رفتم
-امروز ویزیت داریم؟
همونطور ک مشغول چای ریختن بود گفت:
-آرع دو سه نفری هستن
آهانی گفتم و همین ک ی لیوان چای داغ ریختو گرفتم و ب لبام نزدیک کردم ک با تعجب نگام کردو گفت:
-خوب یک ساعت بیرون بودم تشنمه
لبخندی زد و چیزی نگفت..
همینطور ک داشتیم چای مونو میخوردیم و ماهین داشت نژاد حیواناتو برام توضیح میداد ک صدای زنگوله در بلند شد
-اشکان صد بار بهت گفتم این کارا با خودت من الان باید کارای تزئیناتو انجام میدادم
-وای آدی انقدر غر غر میکنی
با تعجب ب دخترو پسری ک باهم بحث میکردن خیره شدم
ماهین:ببخشید کاری از دستم ساختست
پسرع:بله راستش ما ی سگ گرفتیم
وبعد همینطور ک نگاهشو از سگع گرفت ب من نگاه کرد ک یهو ساکت شد و با نگاه تعجب زدع ب من خیره شد ماهین ک متوجه نگاه پسرع ب من شد ب من نگاه کرد و با چشماش ب پسرع اشاره کرد ک میشناسیش منم سرمو ب نشونه ن تکون دادم
ک ماهین روبه پسرع گفت:
-حتما نیاز ب واکسن دارع
دخترع:آرع دقیقا..راستش امروز تولد یکی از دوستامونه و کادو براش سگ خریدیم و خیلی استرس داریم ک یوقت واکسنش دیر نشدع باشع
ماهین :نگران نباشین دیر نمیشع
از نگاه خیره پسرع کلاقه شدع بودم ک ماهین ب اتاقی ک برای درمانه حیوانات بود اشاره کردم منم سرمو ب نشونه باشع تکون دادم و ب سمت اتاق رفتم..
بعد از واکسن سگه ب سمت سالن رفتم ک با دیدن دخترع ک با استرس راه میرفت تعجب کردم و گفتم:
-چیزی شدع؟
-نع فقط استرس دارم یوقت همه چیز خراب نشع تولدش خوب پیش برع
-نگران چیزی نباش متمعنم خوب پیش میرع؛ اگع منم جای دوستت بودم قطعا از سوپرایزی ک برام گرفته بودن خوشحال میشدم
-جدن؟
-معلومه کمی آروم باش
-آخع اولین بارع ک دارم تولدی رو مدیریت میکنم
لبخندی زدمو گفتم:
-این استرسا طبیعی هستن معلومه کسی ک دوست دارع همه چی خوب پیش برع استرس نگران میشه
سرشو تکون داد و با خوشحالی بغلم کردوگفت:
-وای مرصی چقدر حرفات آرومم کرد
از یهو صمیمی شدنش تعجب کردم ولی سعی کردم نزنم تو ذوقش...از جدا شدوگفت:
-اما من ک اینجوری تا شب نمیکشم صد بار میمیرمو زندع میشم
خنده ای کردم و گفتم:
-خدا نکنه همه چی حل میشع
پارت۳۰
#دلژین
از جام بلند شدم و سریع گفتم:
- خواهشن میشع کمی زود بیاین!
با چشمای متعجب گفت:
-عا درستع حق دارین من باید ساعت ورودتونو میگفتم یا حداقل کلید یدک بهتون بدم متاسفم اشتباه از من بود.
چیزی نگفتم و فقط چشم غره نامحسوسی بهش رفتم ک درو باز کرد و منم با پرویی تمام زودتر وارد شدم
ماهین همینطور ک ب سمت آشپزخونه میرفت گفت:
-چیزی میخورین
-آرع چای داغ
سرشو تکون دادو ب سمت آشپزخونه رفت منم ب سمت اتاقکی ک برای تعویض لباس بود رفتم و روپوش سفیدمو با لباسم عوض کردم شالمو درست کردم و ب سمت آشپز خونه کوچیک دامپزشکی رفتم
-امروز ویزیت داریم؟
همونطور ک مشغول چای ریختن بود گفت:
-آرع دو سه نفری هستن
آهانی گفتم و همین ک ی لیوان چای داغ ریختو گرفتم و ب لبام نزدیک کردم ک با تعجب نگام کردو گفت:
-خوب یک ساعت بیرون بودم تشنمه
لبخندی زد و چیزی نگفت..
همینطور ک داشتیم چای مونو میخوردیم و ماهین داشت نژاد حیواناتو برام توضیح میداد ک صدای زنگوله در بلند شد
-اشکان صد بار بهت گفتم این کارا با خودت من الان باید کارای تزئیناتو انجام میدادم
-وای آدی انقدر غر غر میکنی
با تعجب ب دخترو پسری ک باهم بحث میکردن خیره شدم
ماهین:ببخشید کاری از دستم ساختست
پسرع:بله راستش ما ی سگ گرفتیم
وبعد همینطور ک نگاهشو از سگع گرفت ب من نگاه کرد ک یهو ساکت شد و با نگاه تعجب زدع ب من خیره شد ماهین ک متوجه نگاه پسرع ب من شد ب من نگاه کرد و با چشماش ب پسرع اشاره کرد ک میشناسیش منم سرمو ب نشونه ن تکون دادم
ک ماهین روبه پسرع گفت:
-حتما نیاز ب واکسن دارع
دخترع:آرع دقیقا..راستش امروز تولد یکی از دوستامونه و کادو براش سگ خریدیم و خیلی استرس داریم ک یوقت واکسنش دیر نشدع باشع
ماهین :نگران نباشین دیر نمیشع
از نگاه خیره پسرع کلاقه شدع بودم ک ماهین ب اتاقی ک برای درمانه حیوانات بود اشاره کردم منم سرمو ب نشونه باشع تکون دادم و ب سمت اتاق رفتم..
بعد از واکسن سگه ب سمت سالن رفتم ک با دیدن دخترع ک با استرس راه میرفت تعجب کردم و گفتم:
-چیزی شدع؟
-نع فقط استرس دارم یوقت همه چیز خراب نشع تولدش خوب پیش برع
-نگران چیزی نباش متمعنم خوب پیش میرع؛ اگع منم جای دوستت بودم قطعا از سوپرایزی ک برام گرفته بودن خوشحال میشدم
-جدن؟
-معلومه کمی آروم باش
-آخع اولین بارع ک دارم تولدی رو مدیریت میکنم
لبخندی زدمو گفتم:
-این استرسا طبیعی هستن معلومه کسی ک دوست دارع همه چی خوب پیش برع استرس نگران میشه
سرشو تکون داد و با خوشحالی بغلم کردوگفت:
-وای مرصی چقدر حرفات آرومم کرد
از یهو صمیمی شدنش تعجب کردم ولی سعی کردم نزنم تو ذوقش...از جدا شدوگفت:
-اما من ک اینجوری تا شب نمیکشم صد بار میمیرمو زندع میشم
خنده ای کردم و گفتم:
-خدا نکنه همه چی حل میشع
۲۶.۵k
۰۴ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.