رمان زندگی دوباره
رمان زندگی دوباره
پارت۲۸
تند تند در کابینتا رو باز میکردم تا دارو ها رو پیدا کنم ک با کشیده شدن بازوهام دست از کابینتا برداشتم
-تو اینجا چیکار داری؟
میلان بود از همون کشیدع شدن بازوهای کبود شدم فهمیدم ک خود وحشی
باحرص گفتم:لعنتی چی از جون این بازو میخوای؟
با صدای ک کنتروش میکرد تا کسی نه شنوع گفت:
-ببین عصاب ندارم کاری نکن خوردو خاکشیرت کنم..
و فشار محکمی ب بازوم اورد چشمامو از در بستم و گفتم:
-تف تو روتون همتون عین همین منو بگو فکر کردم حداقل از بقیه شون آدم تری
با حرص بازومو ب سمتش کشید و سرشو زیر گوشم بردوگفت:
-هیس کاری نکن همینجا خفت کنم حالا بجای وِر زدن برو ی چیزی بیار سَرم آروم شع
آروم اما آغشته ب حرص گفتم:
-حاظرم زهر حلاهل رو بخورم اما برای تو کاری نکنم
با دست دیگش موهامو تو مشتش گرفتو کشید ک سرم عقب رفت
همینطور ک سرش زیر گوشم بود و فاصله زیادی لباش ب گوشم نداشت گفت:
-فکر خوبیع خوردن زهر
با روشن شدن برق آشپز خونه خشکمون زد..آخه تو موقعیت خوبی هم نبودیم..
با فاصله گرفتن میلان دستمو روی بازوم گذاشتم و ب کسی ک برق روشن کرد خیره شدم..با ترس آب دهنمو قورت دادم..
همینو کم داشتم
-آفرین دلژین خانوم کار خودتو کردی گفتی انتقاممو از پسرش بگیرم اما کور خوندی نیکیتا نیستم بدبختت نکنم
همینطور ک حرف میزد قدم هم ب سمتم بر میداشت..
-نشونت میدم وقتی ب بهونه درس فرستادمت خارجت میفهمی بازی کردن با من چ معنی دارع
ترسیدم نمیدونم چرا شاید برای محکم بودن حرفش از چشماش میخوندم ک اینکارو میکرد.. چشمام اشک جمع شده بود من فقط ترسیده بودم امروز پسرش کم منو نترسونده بود ولی من الان شاید جلوی میلان دلژین نباشم اما جلوی این زنیکع دلژین ک هستم..
پوزخندی زدم و گفتم:
-بازی کردن باتو
خنده تمسخر مانندی کردم و گفتم:
-متاسفم ولی من با بچه ها بازی نمیکنم
قدمی ب سمتش برداشتمو گفتم:
-بهتر خودتو آماده کنی این ی چشمش بود از کجا معلوم
صدامو آروم کردم و زیر گوشش ک فقط خودش بشنوه گفتم:
-شاید پسرت ی روزی شد شوهرم
با صورت سرخ شدع از عصبانیت ازم فاصله گرفت و دستشو ب نشونه سیلی جانانه ای بالا برد ک چشمامو بستم اما چیزی روی صورتم حس نکردم چشمامو باز کردم ک با دیدن میلان ک دستی ک ب نشونه سیلی بلند شدع بوده رو گرفته تعجب کردم..
میلان با چشمای بسته شدع از عصبانیت گفت:
-مامان فقط برو چشمامو باز کردم نباشی
-میلان
میلان با صدای بلندی گفت:
-مامان فقط برو
از صدای بلندش چهارستون بدنم لرزید چ برسع این زنیکه..
نیکیتا با گریه از آشپزخونه خارج شد لبخندی روی لبام اومد
و با خوشحالی ب سمت کابینت رفتم و بسته قرصا رو پیدا کردم
استامینوفنی گرفتم و با لیوارن آب جلوش گرفت
با ابروهای توهم گره خورده قرصو لیوان آبو گرفت و انداخت بالا
پارت۲۸
تند تند در کابینتا رو باز میکردم تا دارو ها رو پیدا کنم ک با کشیده شدن بازوهام دست از کابینتا برداشتم
-تو اینجا چیکار داری؟
میلان بود از همون کشیدع شدن بازوهای کبود شدم فهمیدم ک خود وحشی
باحرص گفتم:لعنتی چی از جون این بازو میخوای؟
با صدای ک کنتروش میکرد تا کسی نه شنوع گفت:
-ببین عصاب ندارم کاری نکن خوردو خاکشیرت کنم..
و فشار محکمی ب بازوم اورد چشمامو از در بستم و گفتم:
-تف تو روتون همتون عین همین منو بگو فکر کردم حداقل از بقیه شون آدم تری
با حرص بازومو ب سمتش کشید و سرشو زیر گوشم بردوگفت:
-هیس کاری نکن همینجا خفت کنم حالا بجای وِر زدن برو ی چیزی بیار سَرم آروم شع
آروم اما آغشته ب حرص گفتم:
-حاظرم زهر حلاهل رو بخورم اما برای تو کاری نکنم
با دست دیگش موهامو تو مشتش گرفتو کشید ک سرم عقب رفت
همینطور ک سرش زیر گوشم بود و فاصله زیادی لباش ب گوشم نداشت گفت:
-فکر خوبیع خوردن زهر
با روشن شدن برق آشپز خونه خشکمون زد..آخه تو موقعیت خوبی هم نبودیم..
با فاصله گرفتن میلان دستمو روی بازوم گذاشتم و ب کسی ک برق روشن کرد خیره شدم..با ترس آب دهنمو قورت دادم..
همینو کم داشتم
-آفرین دلژین خانوم کار خودتو کردی گفتی انتقاممو از پسرش بگیرم اما کور خوندی نیکیتا نیستم بدبختت نکنم
همینطور ک حرف میزد قدم هم ب سمتم بر میداشت..
-نشونت میدم وقتی ب بهونه درس فرستادمت خارجت میفهمی بازی کردن با من چ معنی دارع
ترسیدم نمیدونم چرا شاید برای محکم بودن حرفش از چشماش میخوندم ک اینکارو میکرد.. چشمام اشک جمع شده بود من فقط ترسیده بودم امروز پسرش کم منو نترسونده بود ولی من الان شاید جلوی میلان دلژین نباشم اما جلوی این زنیکع دلژین ک هستم..
پوزخندی زدم و گفتم:
-بازی کردن باتو
خنده تمسخر مانندی کردم و گفتم:
-متاسفم ولی من با بچه ها بازی نمیکنم
قدمی ب سمتش برداشتمو گفتم:
-بهتر خودتو آماده کنی این ی چشمش بود از کجا معلوم
صدامو آروم کردم و زیر گوشش ک فقط خودش بشنوه گفتم:
-شاید پسرت ی روزی شد شوهرم
با صورت سرخ شدع از عصبانیت ازم فاصله گرفت و دستشو ب نشونه سیلی جانانه ای بالا برد ک چشمامو بستم اما چیزی روی صورتم حس نکردم چشمامو باز کردم ک با دیدن میلان ک دستی ک ب نشونه سیلی بلند شدع بوده رو گرفته تعجب کردم..
میلان با چشمای بسته شدع از عصبانیت گفت:
-مامان فقط برو چشمامو باز کردم نباشی
-میلان
میلان با صدای بلندی گفت:
-مامان فقط برو
از صدای بلندش چهارستون بدنم لرزید چ برسع این زنیکه..
نیکیتا با گریه از آشپزخونه خارج شد لبخندی روی لبام اومد
و با خوشحالی ب سمت کابینت رفتم و بسته قرصا رو پیدا کردم
استامینوفنی گرفتم و با لیوارن آب جلوش گرفت
با ابروهای توهم گره خورده قرصو لیوان آبو گرفت و انداخت بالا
۱۳.۸k
۳۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.