چراما
#چرا_ما
5
اریکا:بلند شدم که دیدم تو یه اتاق خوشگلیم.....و همچنین بزرگ....کسی هم تو اتاق نبود به جز خودم....که با پنجره بزرگی که پشت سرم بود مواجه شدم...
آفتاب قشنگ به صورتم میتابید...
که یهو.....
کوک:داشتم با تلفن صحبت میکردم...
بعد از این که قطع کردم یاد اریکا افتادم که برم بیدارش کنم که بیاد صبحانه...
به سمت اتاقش حرکت کردم...که دیدم بیدار شده و از اومدن من تو اتاق خبر نداره....
منم رفتم و از پشت بغلش کردم که یهو شوکه شد و....یه سیلی زد در گوشم....
کوک:چیکار میکنی روانی(داد)
اریکا:اوای بخشید(لبخند دندونی=😁)
کوک:آیت دفعه بخشیدمتا دفعه بعد بد میبینی(جدی)
بیا پایین صبحانه....
(کوک رفت)
اریکا:گگگگ(ادای کوک و در میاره)
رفتم سمت میز آرایشی که دیدم کمد بزرگ از لباس اون گوشه هست پر از لباس های شیک منم یکیش و برداشتم که باز بود.....
و پوشیدم و آرایش ملایمی کردم و رفتم پایین....
انقدر بزرگ بود که داشتم گم میشدم واقعا حس میکردم دور خودم دارم میچرخم....
که یهو با کلارا و هایلی بر خورد کردم....
اریکا:اوا سلام(😁)
کلارا:چقدر اینجا خوشگلهه و بزرگهههه
هایلی:خیلیییییییییییییی
راستی مارو دزدیدنا(😐)
کلارا:اوا اره(خنده)
اریکا:(خنده)
هایلی:خوب بیاید بریم خیلی گرسنمه.....
کلارا:سریع رفتیم پایین چون هر سه نفرمون گرسنمون بود....
رفتیم پایین که جیمین و کوک و تهیونگ و روی میز صبحانه دیدیم نشسته بودن و داشتن صبحانه میخوردن....
تهیونگ:کلارا بیا اینجا بشین...(به صندلی کنار خودش اشاره میکنه)
کلارا:اوکی
هر سه نفرمون رفتیم پیش پسرا من پیش تهیونگ و اریکا پیش کوک و هایلی پیش جیمین.....
بعد صبحانه:
تهیونگ:پسرا بیاید زود بریم
کوک/جیمین:اوک
کلارا:کجا؟(داد)
تهیونگ:داد نزن(جدی)
کلارا:ما رو آوردی اینجا بعد خودتون دارید میرید...
کیم تهیونگ ما رو دزدیدن میفهمینننن(داد)
تهیونگ:دهنت و ببند(عربده)
(یه سیلی زیر گوش کلارا میزنه)
تهیونگ:یه بار دیگه سره من داد بزنی خودت میدونی....
کلارا:داشتم سرش داد میزدم که یهو....
یه سیلی محکم زد که باعث شد بیوفتم رو زمین و آنقدر که میسوزید اون قسمت و با دستام گرفتم.....
و تهیونگ و پسرا رفتن....
هایلی:حالت خوبه؟(نگران)
دستم و از روی قسمت سیلی تهیونگ برداشتم....
اریکا:یا خدا علامت دستش مونده روی صورتش(شوکه)(نگران)
کلارا:ولش
هایلی:اوففف
اریکا:بیاید فرار کنیم....
کلارا:بهتره بمونیم تا اینکه قبرمون و با دستای خودمون بکنیم....
هایلی:راست میگیا
کلارا:من رفتم تو اتاق
هایلی:اوکی منم رفتم کتاب بخونم
اریکا:(تو گوشش هنزفری بلوتوثیه)
ساعت 6 غروب:
اریکا:داشتم تو اتاق خوراکی میخوردم و فیلم میدیدم که یهو گوشیم زنگ خورد....
رئیس بار:سلام خوب هستید؟
اریکا:سلام بعله خوبم ممنونم کاری داشتید؟
رئیس بار:بعله کار داشتم میخواستم بگم میشه مثل قبل بیاید امشب آهنگ بخونید داخل بار؟
اریکا:(خوشحال)اممم باشه حتما باعث افتخاره(ذوق)
رئیس بار:خوب ممنون میشم امشب ساعت 10 شب بار باشید...
اریکا:چشم حتما....
میبینمتون خدافظ....
خیلی ذوق داشتم.....
آخ جون بلخره باز میرم بار.....
باید به کوک زنگ بزنم.....
رفتم پایین که با یکی از خدمتکارا مواجه شدم....
ادامه دارد:-)🗿
شرایط:
20 لایک
5 بازنشر
4 تا فالو
5
اریکا:بلند شدم که دیدم تو یه اتاق خوشگلیم.....و همچنین بزرگ....کسی هم تو اتاق نبود به جز خودم....که با پنجره بزرگی که پشت سرم بود مواجه شدم...
آفتاب قشنگ به صورتم میتابید...
که یهو.....
کوک:داشتم با تلفن صحبت میکردم...
بعد از این که قطع کردم یاد اریکا افتادم که برم بیدارش کنم که بیاد صبحانه...
به سمت اتاقش حرکت کردم...که دیدم بیدار شده و از اومدن من تو اتاق خبر نداره....
منم رفتم و از پشت بغلش کردم که یهو شوکه شد و....یه سیلی زد در گوشم....
کوک:چیکار میکنی روانی(داد)
اریکا:اوای بخشید(لبخند دندونی=😁)
کوک:آیت دفعه بخشیدمتا دفعه بعد بد میبینی(جدی)
بیا پایین صبحانه....
(کوک رفت)
اریکا:گگگگ(ادای کوک و در میاره)
رفتم سمت میز آرایشی که دیدم کمد بزرگ از لباس اون گوشه هست پر از لباس های شیک منم یکیش و برداشتم که باز بود.....
و پوشیدم و آرایش ملایمی کردم و رفتم پایین....
انقدر بزرگ بود که داشتم گم میشدم واقعا حس میکردم دور خودم دارم میچرخم....
که یهو با کلارا و هایلی بر خورد کردم....
اریکا:اوا سلام(😁)
کلارا:چقدر اینجا خوشگلهه و بزرگهههه
هایلی:خیلیییییییییییییی
راستی مارو دزدیدنا(😐)
کلارا:اوا اره(خنده)
اریکا:(خنده)
هایلی:خوب بیاید بریم خیلی گرسنمه.....
کلارا:سریع رفتیم پایین چون هر سه نفرمون گرسنمون بود....
رفتیم پایین که جیمین و کوک و تهیونگ و روی میز صبحانه دیدیم نشسته بودن و داشتن صبحانه میخوردن....
تهیونگ:کلارا بیا اینجا بشین...(به صندلی کنار خودش اشاره میکنه)
کلارا:اوکی
هر سه نفرمون رفتیم پیش پسرا من پیش تهیونگ و اریکا پیش کوک و هایلی پیش جیمین.....
بعد صبحانه:
تهیونگ:پسرا بیاید زود بریم
کوک/جیمین:اوک
کلارا:کجا؟(داد)
تهیونگ:داد نزن(جدی)
کلارا:ما رو آوردی اینجا بعد خودتون دارید میرید...
کیم تهیونگ ما رو دزدیدن میفهمینننن(داد)
تهیونگ:دهنت و ببند(عربده)
(یه سیلی زیر گوش کلارا میزنه)
تهیونگ:یه بار دیگه سره من داد بزنی خودت میدونی....
کلارا:داشتم سرش داد میزدم که یهو....
یه سیلی محکم زد که باعث شد بیوفتم رو زمین و آنقدر که میسوزید اون قسمت و با دستام گرفتم.....
و تهیونگ و پسرا رفتن....
هایلی:حالت خوبه؟(نگران)
دستم و از روی قسمت سیلی تهیونگ برداشتم....
اریکا:یا خدا علامت دستش مونده روی صورتش(شوکه)(نگران)
کلارا:ولش
هایلی:اوففف
اریکا:بیاید فرار کنیم....
کلارا:بهتره بمونیم تا اینکه قبرمون و با دستای خودمون بکنیم....
هایلی:راست میگیا
کلارا:من رفتم تو اتاق
هایلی:اوکی منم رفتم کتاب بخونم
اریکا:(تو گوشش هنزفری بلوتوثیه)
ساعت 6 غروب:
اریکا:داشتم تو اتاق خوراکی میخوردم و فیلم میدیدم که یهو گوشیم زنگ خورد....
رئیس بار:سلام خوب هستید؟
اریکا:سلام بعله خوبم ممنونم کاری داشتید؟
رئیس بار:بعله کار داشتم میخواستم بگم میشه مثل قبل بیاید امشب آهنگ بخونید داخل بار؟
اریکا:(خوشحال)اممم باشه حتما باعث افتخاره(ذوق)
رئیس بار:خوب ممنون میشم امشب ساعت 10 شب بار باشید...
اریکا:چشم حتما....
میبینمتون خدافظ....
خیلی ذوق داشتم.....
آخ جون بلخره باز میرم بار.....
باید به کوک زنگ بزنم.....
رفتم پایین که با یکی از خدمتکارا مواجه شدم....
ادامه دارد:-)🗿
شرایط:
20 لایک
5 بازنشر
4 تا فالو
- ۳۵۳
- ۱۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط