به شب رسیده ام و ماه در بساطم نیست

به شب رسیده ام و ماه در بساطم نیست
بگو به آینه ها آه در بساطم نیست

به چاه زندگی افتادم و طنابی که
مرا در آورد از چاه ، دربساطم نیست

سلاح جنگ ندارم زمن مترس ای زاغ
مترسکم! که بجز کاه در بساطم نیست

به کیش و ماتی خود هرچه مهره داشته ام
به صفحه چیده ام و شاه در بساطم نیست

مرا ز شادی خود شاد کن که من چیزی
بجزهمین غم جانکاه در بساطم نیست

اشاره می کنی از آن سر جهان به سفر
مرا که توشه ی این راه در بساطم نیست

بگو به آینه ها روی بر نگردانند
بگو به آینه ها آه در بساطم نیست
دیدگاه ها (۲)

لعنت به سوالی که جوابش تو نباشیبر دین خدایی که کتابش تو نباش...

‌ با تو در جنگل و یک کلبه یِ پنهان ... چه شودنورِ مهتاب و غز...

کاش میشد بی خبر یک حلقه بر در می زدیبر خیالات محالم رن...

ای دل غم آشنای من طاقت برایت میخرم از تماشای ج...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط