پارت49
#پارت49
(حامد)
اصلا نمیدونم چطور به خودم جرات دادم که مهسا ببوسم ولی اون لحظه دست خودم نبود دلم بدجور براش تنگ شده بود خوشحالم که سالمه.
با صدای مامانم به خودم اومدم بهش نگاه کردم.
مامان: چرا مثله دیوونه ها داری به دیوار نگاه میکنی لبخند میزنی؟
با تعجب به مامانم نگاه کردم: من؟
مامان: پ ن پ عمت!
یه لبخند بهش زدم: داشتم فکر میکردم؟
مامان: به چی؟ یا به کی؟!
سرمو تکون دادم: اونش دیگه مهم نیست!
مامان: باشه، ولی یه حسی بهم میگه داری به یه دختر فکر میکنی!!
مثله همیشه تونست فکر منو بخونه: از کجا این حس بهت دست داد؟
مامان: از اونجایی که مثله دیوونه ها لبخند رو لبات بود، این لبخند زدنا فقط ماله یه عاشقه کسی که عاشق باشه اینجوری رفتار میکنه!
چشمامو ریز کردم: میخوای بگی که من عاشق شدم؟
مامان: نمیدونم ولی فکر کنم داری میشی!
با این حرف مامان با صدای بلند زدم زیر خنده مامان ترسیدو دستشو رو قلبش گذاشت با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد.
بعد از اینکه یه دل سیر خندیدم از جام بلند شدم جلوی مامانم رو زانو هام نشستم دستشو که قلبش گذاشته بود رو گرفتم:
من هیچ وقت عاشق نمیشم مامان خوشگلم، فعلا هیچدختری نتونسته قلب منو بلرزونه
نمیدونم چرا بعد از زدن این حرف یک لحظه قیافه مهسا اومد جلو چشمام سرمو تکون دادم به مامانم نگاه کردم.
مامان: مطمئنی؟
سرمو به نشون مثبت تکون دادم.
مامان: نمیدونم چی بگم ولی مطمئنم به حرفی که میزنی اعتماد نداری!
میخواستم جوابشو بدم با صدای بابا حرف تو دهنم موند.
بابا: اوه دارید چیکار میکنید مادر و پسر باهم خلوت کردین؟
مامان یه لبخند به بابا زد: خوش اومدی، هیچ والا داشتیم باهم حرف میزدیم.
از جام بلند شدم با، بابا دست دادم: خسته نباشی.
بابا: زنده باشی.
با یه ببخشید اومدم تو اتاقم. پرده رو کنار زدم به خونه مهسا اینا نگاه کردم مهسا رو دیدم که تو حیاط بود یه لبخند اومد رو لبام
با نگاهم داشتم دنبالش میکردم که ببینم کجا میره چشمامو ریز کردم رفت سمت پسر خالش جلوش وایستاد داشت باهاش حرف میزد.
نمیدونم داشتن چی میگفتن پسر خاله مهسا به شدت عصبی بود مهسا میخواست بره که دست مهسا رو گرفت. یا اومدن پدرش دست مهسا رو ول کرد هر دو باهام هل زده یه چیزیا رو میگفتن.
یعنی ممکنه مهسا با پسر خاله ش رابطه داشته باشه؟!
سرمو تکون دادم که این افکار مخفی از سرم بره.
از جلو پنجره کنار اومدم کلافه دور خودم میچرخیدم دلم میخواست اون پسر خاله نکبتشو خفه کنم!
(آرش)
چشمامو ریز کردم به کیوان نگاه کردم.
آرش: یعنی میخوای بگی من به این زودی برگردم ایران؟
همین طور که به صندلی تکیه میداد گفت: اهوم حس میکنم آمریکا برات تکراری شده!
با تعجب بهش نگاه کردم این چی داره میگه: بیین درسته من تصمیم دارم برم ایران ولی نه به این زودی اول باید کارمو اینجا تموم کنم بعد.
کیوان: من همه کاراتو انجام میدم فقط تو برگرد ایران.
نمیدونم چرا انقدر اصرار میکرد که برگردم ایران. حس میکردم تو ایران اتفاقات بدی افتاده.
آرش: بگو ببینم تو ایران چه خبره که انقدر اصرار داری من برم؟
یه لبخند زد: هیچ خبری نیست من برای خودت میگم چون اینجا داری اذیت میشی! اینجا تو تنهایی خودتو غرق کردی تا کی تنهایی بهتری برگردی وطن خودت پیش خانودات.
(حامد)
اصلا نمیدونم چطور به خودم جرات دادم که مهسا ببوسم ولی اون لحظه دست خودم نبود دلم بدجور براش تنگ شده بود خوشحالم که سالمه.
با صدای مامانم به خودم اومدم بهش نگاه کردم.
مامان: چرا مثله دیوونه ها داری به دیوار نگاه میکنی لبخند میزنی؟
با تعجب به مامانم نگاه کردم: من؟
مامان: پ ن پ عمت!
یه لبخند بهش زدم: داشتم فکر میکردم؟
مامان: به چی؟ یا به کی؟!
سرمو تکون دادم: اونش دیگه مهم نیست!
مامان: باشه، ولی یه حسی بهم میگه داری به یه دختر فکر میکنی!!
مثله همیشه تونست فکر منو بخونه: از کجا این حس بهت دست داد؟
مامان: از اونجایی که مثله دیوونه ها لبخند رو لبات بود، این لبخند زدنا فقط ماله یه عاشقه کسی که عاشق باشه اینجوری رفتار میکنه!
چشمامو ریز کردم: میخوای بگی که من عاشق شدم؟
مامان: نمیدونم ولی فکر کنم داری میشی!
با این حرف مامان با صدای بلند زدم زیر خنده مامان ترسیدو دستشو رو قلبش گذاشت با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد.
بعد از اینکه یه دل سیر خندیدم از جام بلند شدم جلوی مامانم رو زانو هام نشستم دستشو که قلبش گذاشته بود رو گرفتم:
من هیچ وقت عاشق نمیشم مامان خوشگلم، فعلا هیچدختری نتونسته قلب منو بلرزونه
نمیدونم چرا بعد از زدن این حرف یک لحظه قیافه مهسا اومد جلو چشمام سرمو تکون دادم به مامانم نگاه کردم.
مامان: مطمئنی؟
سرمو به نشون مثبت تکون دادم.
مامان: نمیدونم چی بگم ولی مطمئنم به حرفی که میزنی اعتماد نداری!
میخواستم جوابشو بدم با صدای بابا حرف تو دهنم موند.
بابا: اوه دارید چیکار میکنید مادر و پسر باهم خلوت کردین؟
مامان یه لبخند به بابا زد: خوش اومدی، هیچ والا داشتیم باهم حرف میزدیم.
از جام بلند شدم با، بابا دست دادم: خسته نباشی.
بابا: زنده باشی.
با یه ببخشید اومدم تو اتاقم. پرده رو کنار زدم به خونه مهسا اینا نگاه کردم مهسا رو دیدم که تو حیاط بود یه لبخند اومد رو لبام
با نگاهم داشتم دنبالش میکردم که ببینم کجا میره چشمامو ریز کردم رفت سمت پسر خالش جلوش وایستاد داشت باهاش حرف میزد.
نمیدونم داشتن چی میگفتن پسر خاله مهسا به شدت عصبی بود مهسا میخواست بره که دست مهسا رو گرفت. یا اومدن پدرش دست مهسا رو ول کرد هر دو باهام هل زده یه چیزیا رو میگفتن.
یعنی ممکنه مهسا با پسر خاله ش رابطه داشته باشه؟!
سرمو تکون دادم که این افکار مخفی از سرم بره.
از جلو پنجره کنار اومدم کلافه دور خودم میچرخیدم دلم میخواست اون پسر خاله نکبتشو خفه کنم!
(آرش)
چشمامو ریز کردم به کیوان نگاه کردم.
آرش: یعنی میخوای بگی من به این زودی برگردم ایران؟
همین طور که به صندلی تکیه میداد گفت: اهوم حس میکنم آمریکا برات تکراری شده!
با تعجب بهش نگاه کردم این چی داره میگه: بیین درسته من تصمیم دارم برم ایران ولی نه به این زودی اول باید کارمو اینجا تموم کنم بعد.
کیوان: من همه کاراتو انجام میدم فقط تو برگرد ایران.
نمیدونم چرا انقدر اصرار میکرد که برگردم ایران. حس میکردم تو ایران اتفاقات بدی افتاده.
آرش: بگو ببینم تو ایران چه خبره که انقدر اصرار داری من برم؟
یه لبخند زد: هیچ خبری نیست من برای خودت میگم چون اینجا داری اذیت میشی! اینجا تو تنهایی خودتو غرق کردی تا کی تنهایی بهتری برگردی وطن خودت پیش خانودات.
۲۲.۵k
۲۹ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.