پارت50
#پارت50
آرش: من چند ساله که ایران نرفتم کلا فرهنگ و رفتار اونجا رو فراموش کردم درسته تصمیم دارم برم ایران ولی نه به زودی اول باید کار های شرکتو راستو ریس کنم بعد.
کیوان: باشه خودانی ولی بدون تو وطن خودتم میدونی پیشرفت کنم چه الان چه بعدا...!
سرمو تکون دادم بدون هیچ حرفی رو صندلی نشستم.
زیر لب زمزمه کردم: ایران ایران یعنی وقتش رسیده برگردم ایران؟
(مهسا)
از بین دندون های کلید شده گفتم: یه بار دیگه به من دست بزنی خودت میدونی!
حسام: باشه آروم باش فقط میخوام باهات حرف بزنم.
دستمو از تو دستش بیرون کشید: من هیچ حرفی با تو ندارم فهمیدی!
خواستم برم که بازومو گرفت با صدایی که سعی میکرد آروم نگهش داره گفت: ببین مهسا اعصاب ندارم مثله بچهی آدم صبر کن باهم حرف بزنیم،به حرفام گوش بده بعد هر غلطی که دلت خواست انجام بده.
مهسا: بیین حسام من تنها نمیخوام صداتو بشنوم چه برسه به اینکه بخوام باهات حرف بزنم.
با لحن عجیبی گفت: یعنی انقدر از من بدت میاد؟!
تو چشماش زل زدم، چشماش غمگین شده بود : آره حتی فراتر از متنفر بودن ازت بدم میاد
دستمو از تو دستش بیرون کشیدم بی توجه بهش از اتاق بیرون اومدم
حالم از این پسره اشغال بهم میخوره اخه چه حرفی میتونم با این داشته باشم.
از صبح گیر داده بیا باهم حرف بزنیم، سر جام وایستادم.
چرا وقتی گفتم ازت متنفرم چشملش غمیگین شد، یکی زدم تو سر خودم اه بس کن توام مهم نیست به من چه که چشماش غمگینه، مگه اون موقعه به التماس های من گوش دادن که الان تو واسه چشمای غمگین اون دل میسوزنی!
سرمو تکون دادم که از فکر حسام بیام بیرون. رفتم تو حیاط رو پله ها نشستم، پس کی من از این زندگی نکبت نجات پبدا میکنم چرا من هیچ هیجانی تو زندگی ندارم خسته شدم از بس روزای تکراری رو گذروندم.
باید یکم هیجان به زندگی بدم اما چطوری؟ درس خوندن؟!
مهسا: نه اون نمیشه خیلی وقته سمت هیچ کتابی نرفتم مطمئنم کنکور قبول نمیشم!
پس چیکار کنم با صدای زنگ خونه از فکر بیرون اومدم از جام بلند شدم رفتم در رو باز کردم با دیدن مادر حامد اول تعجب کردم اما بعدش یه لبخند اومد رو لبام.
مهسا: سلام خاله جان خوبی هستید؟
مادر حامد: مرسی دختر خوشگلم مادر هستن؟
سرمو تکون دادم: بله هستن الان صداشون میکنم!
مادر حامد: مرسی
یه لبخند بهش زدم رفتم تو خونه مامان آشپزخونه بود داشت غذا درست میکرد.
مهسا: مامان همسایه روبه روایی اومده باهات کار داره!
مامان: باشه، بیا مراقب غذا باشه نسوزه من برم ببینم چیکار داره.
سرمو تکون دادم مشغول درست کردن غذا شدم. داشتم غذا درست میکردم حس کردم یه نفر کنارم وایستاده سرمو بلند کردم حسام بود بی توجه بهش سرمو پایین انداختم.
صداشو شنیدم: چرا اینجوری رفتار میکنی مهسا من قصد اذیت کردنتو ندارم فقط این کینه رو که ازم به دل داری از بین ببرم فقط همین قصد رو دارم نه چیز دیگهایی!
چاقو رو محکم پرت کردم رو میز داد زدم: میخوای کینه ایی که ازت به دل دارم از بین بره آره؟ کور خوندی من هیچ وقت کاری که باهم کردینو فراموش نمیکنم هیچ وقت.
انگشت اشارمو جلوی صورتش تکون دادم: سگ تو خیابون رو دیدی؟ بیشتر از تو برام ارزش داره!
انگشتمو گرفت: ببین چی بهت میگم کوچولو چند روزه باهات مهربونم دور و برت میام دور برات داشته اما یه چیزی خوب یادت باشه.
سرشو نزدیک تر آورد: اینو یادت باشه یه روزی جواب این حرفتو میدم اون روز که به دست و پام میفته که ببخشمت.
یه پوزخند زدم بهش: من به دست و پا یه سگ خیابونی نمیفتم.آ آ حرفمو اصلاح میکنم دور از جون سگ خیابونی!
دستشو بالا اوردی که بزنه تو گوشم با صدای مامانم دستش متوقف شد:
داری چیکار میکنی حسام؟
سرشو برگردوند سمت مامانم: چیز یه چیزی تو موهای مهسا بود میخواستم درش بیارم که شما اومدین.
مامان یه جوری به حسام نگاه کرد با نگاهش بهش گفت خر خودتی رو کرد سمت من:
غذا رو آماده کردی؟
سرمو تکون دادم: فقط سیب زمینی ها مونده بریزم توش🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 خوب دوستان تااینجای رمان و خوشتون اومده؟لطفانظربدین😊 😚
آرش: من چند ساله که ایران نرفتم کلا فرهنگ و رفتار اونجا رو فراموش کردم درسته تصمیم دارم برم ایران ولی نه به زودی اول باید کار های شرکتو راستو ریس کنم بعد.
کیوان: باشه خودانی ولی بدون تو وطن خودتم میدونی پیشرفت کنم چه الان چه بعدا...!
سرمو تکون دادم بدون هیچ حرفی رو صندلی نشستم.
زیر لب زمزمه کردم: ایران ایران یعنی وقتش رسیده برگردم ایران؟
(مهسا)
از بین دندون های کلید شده گفتم: یه بار دیگه به من دست بزنی خودت میدونی!
حسام: باشه آروم باش فقط میخوام باهات حرف بزنم.
دستمو از تو دستش بیرون کشید: من هیچ حرفی با تو ندارم فهمیدی!
خواستم برم که بازومو گرفت با صدایی که سعی میکرد آروم نگهش داره گفت: ببین مهسا اعصاب ندارم مثله بچهی آدم صبر کن باهم حرف بزنیم،به حرفام گوش بده بعد هر غلطی که دلت خواست انجام بده.
مهسا: بیین حسام من تنها نمیخوام صداتو بشنوم چه برسه به اینکه بخوام باهات حرف بزنم.
با لحن عجیبی گفت: یعنی انقدر از من بدت میاد؟!
تو چشماش زل زدم، چشماش غمگین شده بود : آره حتی فراتر از متنفر بودن ازت بدم میاد
دستمو از تو دستش بیرون کشیدم بی توجه بهش از اتاق بیرون اومدم
حالم از این پسره اشغال بهم میخوره اخه چه حرفی میتونم با این داشته باشم.
از صبح گیر داده بیا باهم حرف بزنیم، سر جام وایستادم.
چرا وقتی گفتم ازت متنفرم چشملش غمیگین شد، یکی زدم تو سر خودم اه بس کن توام مهم نیست به من چه که چشماش غمگینه، مگه اون موقعه به التماس های من گوش دادن که الان تو واسه چشمای غمگین اون دل میسوزنی!
سرمو تکون دادم که از فکر حسام بیام بیرون. رفتم تو حیاط رو پله ها نشستم، پس کی من از این زندگی نکبت نجات پبدا میکنم چرا من هیچ هیجانی تو زندگی ندارم خسته شدم از بس روزای تکراری رو گذروندم.
باید یکم هیجان به زندگی بدم اما چطوری؟ درس خوندن؟!
مهسا: نه اون نمیشه خیلی وقته سمت هیچ کتابی نرفتم مطمئنم کنکور قبول نمیشم!
پس چیکار کنم با صدای زنگ خونه از فکر بیرون اومدم از جام بلند شدم رفتم در رو باز کردم با دیدن مادر حامد اول تعجب کردم اما بعدش یه لبخند اومد رو لبام.
مهسا: سلام خاله جان خوبی هستید؟
مادر حامد: مرسی دختر خوشگلم مادر هستن؟
سرمو تکون دادم: بله هستن الان صداشون میکنم!
مادر حامد: مرسی
یه لبخند بهش زدم رفتم تو خونه مامان آشپزخونه بود داشت غذا درست میکرد.
مهسا: مامان همسایه روبه روایی اومده باهات کار داره!
مامان: باشه، بیا مراقب غذا باشه نسوزه من برم ببینم چیکار داره.
سرمو تکون دادم مشغول درست کردن غذا شدم. داشتم غذا درست میکردم حس کردم یه نفر کنارم وایستاده سرمو بلند کردم حسام بود بی توجه بهش سرمو پایین انداختم.
صداشو شنیدم: چرا اینجوری رفتار میکنی مهسا من قصد اذیت کردنتو ندارم فقط این کینه رو که ازم به دل داری از بین ببرم فقط همین قصد رو دارم نه چیز دیگهایی!
چاقو رو محکم پرت کردم رو میز داد زدم: میخوای کینه ایی که ازت به دل دارم از بین بره آره؟ کور خوندی من هیچ وقت کاری که باهم کردینو فراموش نمیکنم هیچ وقت.
انگشت اشارمو جلوی صورتش تکون دادم: سگ تو خیابون رو دیدی؟ بیشتر از تو برام ارزش داره!
انگشتمو گرفت: ببین چی بهت میگم کوچولو چند روزه باهات مهربونم دور و برت میام دور برات داشته اما یه چیزی خوب یادت باشه.
سرشو نزدیک تر آورد: اینو یادت باشه یه روزی جواب این حرفتو میدم اون روز که به دست و پام میفته که ببخشمت.
یه پوزخند زدم بهش: من به دست و پا یه سگ خیابونی نمیفتم.آ آ حرفمو اصلاح میکنم دور از جون سگ خیابونی!
دستشو بالا اوردی که بزنه تو گوشم با صدای مامانم دستش متوقف شد:
داری چیکار میکنی حسام؟
سرشو برگردوند سمت مامانم: چیز یه چیزی تو موهای مهسا بود میخواستم درش بیارم که شما اومدین.
مامان یه جوری به حسام نگاه کرد با نگاهش بهش گفت خر خودتی رو کرد سمت من:
غذا رو آماده کردی؟
سرمو تکون دادم: فقط سیب زمینی ها مونده بریزم توش🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 خوب دوستان تااینجای رمان و خوشتون اومده؟لطفانظربدین😊 😚
۱۴.۳k
۲۹ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.