میان دو نگاه

p:۳
روز بعد، تو دوباره وارد کمپانی شدی و قلبت داشت مثل دیوونه‌ها می‌زد.
می‌دونستی امروز قراره حسادت‌ها و رقابت‌ها شدیدتر بشه.
و درست وقتی وارد استودیو شدی، اولین کسی که دیدی:

هیونجین.

لباس راحتی تمرینش روی تنش بود و وقتی نگاهت بهش خورد، لبخندی زد که مثل برق ازت رد شد.
اما چشم‌های کنجکاو و کمی خشمگینش نشون می‌داد که هنوز اون لبخند آرام‌کننده‌ی دیروز رو نداری.
مثل اینکه: تو هنوز داری به چان فکر می‌کنی، نه من…

قبل از اینکه چیزی بگی، چان وارد شد.
با همون اعتمادبه‌نفس همیشگی و یه جوری که همه نگاه‌ها رو به خودش جذب می‌کنه.
بهت لبخند زد و گفت:
«امروز همه چیزو می‌خوای یاد بگیری، نه؟ من کنارتم.»

تو وسط این دو نگاه بودی—یکی گرم و آرام، یکی هیجان‌زده و کمی حسود.
و حس کردی که قلبت یه جورایی بینشون گیر کرده.


---

تمرین شروع شد و هیونجین و چان هر کدوم با روش خودشون بهت نزدیک می‌شدن.
هیونجین هر بار که بهت چیزی نشون می‌داد، دستش فقط یک سانت از تو فاصله داشت و تو می‌تونستی حس کنی گرمای بدنش از نزدیک داره رد می‌شه.
چان هم با حرکات دقیق و آرامش‌بخشش، هر بار که دستت رو می‌گرفت، مثل این بود که می‌خواست مطمئن بشه سالمی و راحتی.

حس می‌کردی دنیای اطراف دیگه وجود نداره.
فقط تو، هیونجین و چان بودین، و این کششِ وحشی و نزدیک بینشون که انگار هر نفسشون می‌خواست توجهت رو جلب کنه.


---

یه لحظه، هیونجین یه حرکت تمرینی انجام داد و دستش به طور تصادفی روی بازوی تو خورد.
آروم، ولی برق شدیدی از اون تماس رد شد.
چان همون لحظه دید و کمی قدم جلو گذاشت، ولی بعد یه نفس عمیق کشید و گفت:
«آروم باش، فقط تمرکز.»

اما تو، با قلبی که دیگه نمی‌تونست آروم باشه، فهمیدی این لمس‌ها، نگاه‌ها، و حرکات کوچک—همه‌اش بخشی از رقابتشونه و بخشی هم بخشی از علاقه واقعی‌شونه.
مثل اینکه هم حسادت دارن، هم دل‌شون برات می‌تپه.


---

بعد تمرین، وقتی که خسته و عرق کرده بودی، چان گفت:
«می‌خوای یه کمی استراحت کنیم؟»
تو سر تکون دادی و روی صندلی نشستید.
هیونجین هم اومد و کنار میز تو وایستاد، با همون نگاه وسوسه‌کننده‌ای که نمی‌تونستی ازش چشم برداری.

چان آروم دستت رو گرفت و گفت:
«نمی‌خوام اذیتت کنم… فقط می‌خوام بدونی مراقبت می‌کنم.»

هیونجین هم نزدیک شد و دستش رو آرام روی شونه‌ت گذاشت، و گفت:
«می‌خوام حواست جمع باشه… و بدونی که من هم اینجا هستم.»

تو وسطشون نشستی، و حس کردی که این دو نفر… هر کدوم به روش خودشون عاشقت شدن.
رقابتشون داغ بود، ولی این رقابت باعث شد تو بیشتر بفهمی که چقدر ارزشمند هستی و چقدر هر دوی اون‌ها بهت اهمیت می‌دن.


---

شب که خونه برگشتی، هنوز گرمای دست‌هاشون و نگاه‌های حسادت‌آمیزشون روی تو بود.
و فهمیدی که حتی وقتی در کنار هم نیستید، هوا پر از حس نزدیک و داغ باقی می‌مونه.
همون حسی که نمی‌ذاره از فکر کردن به اون‌ها دست بکشی.

و این تازه شروع یه داستان عاشقانه و رقابتی بود…
جایی که تو باید تصمیم بگیری کی بیشتر باهات جور می‌شه، و هیونجین و چان هر کدوم با تمام توانشون تلاش می‌کنن تو رو به خودشون نزدیک نگه دارن.
*پایان*
دیدگاه ها (۱)

میان دو نگاه

میان دو نگاه

میان دونگاه

میان دو نگاه

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط