میان دونگاه
p:۲
صبح روز بعد، تو هنوز وارد کمپانی نشده بودی که پیام از چان اومد:
> «اگه رسیدی، اول بیا استودیو ۳. میخوام چندتا چیز بهت بگم تا کار برات راحتتر بشه :)»
ده ثانیه بعد؟
پیام از هیونجین:
> «بیخیال چان. بیا طبقه ۵ پیش من. کارت با من راحتتره.»
تو گوشی رو نگاه کردی و فقط یه جمله از دهنت پرید بیرون:
این دوتا چرا اینجورن؟
وقتی رسیدی، بهجای اینکه مستقیم بری پیش یکیشون، خیلی شیک رفتی اتاق استراحت که اول یه قهوه بزنی.
اما…
قهوه رو نزده، دیدی هر دو تاشون وایسادن لای در.
هیچکدوم همدیگه رو نگاه نمیکردن.
ولی جفتشون تو رو نگاه میکردن.
چان دستشو به کمر زد.
«خب… تصمیم گرفتی؟»
هیونجین بدون اینکه پلک بزنه گفت:
«طبیعیه که بیاد پیش من.»
تو لیوان قهوهتو مثل سپر جلوی خودت گرفتی:
«بچهها؟ من فقط یک نفـ ــر رو میتونم انتخاب کنم. دعوا نکنید.»
چان خیلی آروم لبخند زد، اما پشت اون لبخند یه چیزی تو چشمهاش برق زد.
«خب، انتخابش کن. ببینیم کی بهتره.»
هیونجین یک قدم نزدیک شد.
انقدر نزدیک که بوی عطرش اومد تو صورتت.
«آره. انتخاب کن.»
تو همونجا گیر کردی.
قشنگ همون صحنهای بود که مغزت میگه فرار کن ولی پاهات میگن ایستاده خوبه.
بالاخره گفتی:
«باشه… امروز میرم پیش چان. فردا پیش تو هیونجین. راضی؟»
هیونجین اخم کرد، ولی عقب رفت.
چان با یه لبخند پیروزمندانه گفت:
«بریم.»
و تو باهاش راه افتادی…
اما لحظهای که پشت کردی به هیونجین، نگاهشو حس کردی.
از اون نگاههایی که آدمو گرم میکنه و همزمان میترسونه.
---
چند ساعت بعد تو استودیو چان بودی.
اون با دقت برات توضیح میداد: نورها چطور کار میکنن، کابلها چطور باید مرتب شن، چهوقتی باید نزدیک اعضا باشی و چهوقتی نه.
اما وسط توضیح…
هیونجین وارد شد.
در رو محکمتر از حد معمول بست.
صداش تو استودیو پیچید.
چان: «هیونجین؟ قرار بود امروز…»
هیونجین بیهیچ حرفی اومد سمت تو.
خم شد، بند کفشتو که باز شده بود بست.
آروم. دقیق.
و بدون اینکه بالا نگاه کنه گفت:
«اینو حواست نیست. گفتم امروز باید با من باشی.»
چان زیر لب: «دیگه شورشو درآوردی…»
تو گیر کردی بینشون.
سکوتشون سنگین بود.
چشمغرههاشون واقعیتر از دیروز.
بعد از چند لحظه، هیونجین بلند شد و مستقیم به چان نگاه کرد:
«نمیخوام خراب بشه.»
چان آرام جواب داد:
«منم نمیخوام. ولی روش من بهتره.»
هیونجین: «بیشتر بهش فشار میاری.»
چان: «تو زیادی احساساتی میشی.»
اون لحظه، تو موضوع حرفشون بودی…
ولی هر دو طوری صحبت میکردن که انگار بحثشون از سالها پیش مونده بوده.
تو نفس کشیدی.
«ببخشید… من اینجام، اوکی؟ میشنومتون.»
چان سریع نگاهشو از هیونجین گرفت و خندید:
«حق با توعه. ببخش. ادامه میدیم.»
هیونجین چند لحظه بهت نگاه کرد—
اون نگاهِ خفهکننده که آدم نمیدونه پشتش چیه—
بعد آروم بیرون رفت.
ولی مطمئن بودی:
اینجا تمام نشد.
---
آخر روز، وقتی از ساختمون میاومدی بیرون، گوشیت لرزید.
پیام هیونجین:
> «فردا نوبت منه. دیر نکن.»
و درست چند ثانیه بعد:
پیام چان:
> «فردا هم اگر خواستی میتونی به استودیو من بیای. مجبور نیستی چیزی رو تغییر بدی.»
و تو وسط پیادهروی وایستادی، به چراغای خیابون نگاه کردی و فهمیدی:
اینا…
فقط رقابت نیست.
یه چیز دیگهست.
یه چیز خیلی عمیقتر.
یه چیزی که اگه ادامه پیدا کنه…
میتونه یا بهترین اتفاق زندگیت باشه
یا دردناکترینش.
و تو؟
تو از همین حالا…
قلبت کمی تندتر از معمول میزد.
*پایان*
صبح روز بعد، تو هنوز وارد کمپانی نشده بودی که پیام از چان اومد:
> «اگه رسیدی، اول بیا استودیو ۳. میخوام چندتا چیز بهت بگم تا کار برات راحتتر بشه :)»
ده ثانیه بعد؟
پیام از هیونجین:
> «بیخیال چان. بیا طبقه ۵ پیش من. کارت با من راحتتره.»
تو گوشی رو نگاه کردی و فقط یه جمله از دهنت پرید بیرون:
این دوتا چرا اینجورن؟
وقتی رسیدی، بهجای اینکه مستقیم بری پیش یکیشون، خیلی شیک رفتی اتاق استراحت که اول یه قهوه بزنی.
اما…
قهوه رو نزده، دیدی هر دو تاشون وایسادن لای در.
هیچکدوم همدیگه رو نگاه نمیکردن.
ولی جفتشون تو رو نگاه میکردن.
چان دستشو به کمر زد.
«خب… تصمیم گرفتی؟»
هیونجین بدون اینکه پلک بزنه گفت:
«طبیعیه که بیاد پیش من.»
تو لیوان قهوهتو مثل سپر جلوی خودت گرفتی:
«بچهها؟ من فقط یک نفـ ــر رو میتونم انتخاب کنم. دعوا نکنید.»
چان خیلی آروم لبخند زد، اما پشت اون لبخند یه چیزی تو چشمهاش برق زد.
«خب، انتخابش کن. ببینیم کی بهتره.»
هیونجین یک قدم نزدیک شد.
انقدر نزدیک که بوی عطرش اومد تو صورتت.
«آره. انتخاب کن.»
تو همونجا گیر کردی.
قشنگ همون صحنهای بود که مغزت میگه فرار کن ولی پاهات میگن ایستاده خوبه.
بالاخره گفتی:
«باشه… امروز میرم پیش چان. فردا پیش تو هیونجین. راضی؟»
هیونجین اخم کرد، ولی عقب رفت.
چان با یه لبخند پیروزمندانه گفت:
«بریم.»
و تو باهاش راه افتادی…
اما لحظهای که پشت کردی به هیونجین، نگاهشو حس کردی.
از اون نگاههایی که آدمو گرم میکنه و همزمان میترسونه.
---
چند ساعت بعد تو استودیو چان بودی.
اون با دقت برات توضیح میداد: نورها چطور کار میکنن، کابلها چطور باید مرتب شن، چهوقتی باید نزدیک اعضا باشی و چهوقتی نه.
اما وسط توضیح…
هیونجین وارد شد.
در رو محکمتر از حد معمول بست.
صداش تو استودیو پیچید.
چان: «هیونجین؟ قرار بود امروز…»
هیونجین بیهیچ حرفی اومد سمت تو.
خم شد، بند کفشتو که باز شده بود بست.
آروم. دقیق.
و بدون اینکه بالا نگاه کنه گفت:
«اینو حواست نیست. گفتم امروز باید با من باشی.»
چان زیر لب: «دیگه شورشو درآوردی…»
تو گیر کردی بینشون.
سکوتشون سنگین بود.
چشمغرههاشون واقعیتر از دیروز.
بعد از چند لحظه، هیونجین بلند شد و مستقیم به چان نگاه کرد:
«نمیخوام خراب بشه.»
چان آرام جواب داد:
«منم نمیخوام. ولی روش من بهتره.»
هیونجین: «بیشتر بهش فشار میاری.»
چان: «تو زیادی احساساتی میشی.»
اون لحظه، تو موضوع حرفشون بودی…
ولی هر دو طوری صحبت میکردن که انگار بحثشون از سالها پیش مونده بوده.
تو نفس کشیدی.
«ببخشید… من اینجام، اوکی؟ میشنومتون.»
چان سریع نگاهشو از هیونجین گرفت و خندید:
«حق با توعه. ببخش. ادامه میدیم.»
هیونجین چند لحظه بهت نگاه کرد—
اون نگاهِ خفهکننده که آدم نمیدونه پشتش چیه—
بعد آروم بیرون رفت.
ولی مطمئن بودی:
اینجا تمام نشد.
---
آخر روز، وقتی از ساختمون میاومدی بیرون، گوشیت لرزید.
پیام هیونجین:
> «فردا نوبت منه. دیر نکن.»
و درست چند ثانیه بعد:
پیام چان:
> «فردا هم اگر خواستی میتونی به استودیو من بیای. مجبور نیستی چیزی رو تغییر بدی.»
و تو وسط پیادهروی وایستادی، به چراغای خیابون نگاه کردی و فهمیدی:
اینا…
فقط رقابت نیست.
یه چیز دیگهست.
یه چیز خیلی عمیقتر.
یه چیزی که اگه ادامه پیدا کنه…
میتونه یا بهترین اتفاق زندگیت باشه
یا دردناکترینش.
و تو؟
تو از همین حالا…
قلبت کمی تندتر از معمول میزد.
*پایان*
- ۱۱.۱k
- ۰۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط