رمان.ترسناک بی صدا بمیر 😈 💀 💉 🔪
#رمان.ترسناک #بی_صدا_بمیر 😈 💀 💉 🔪
❌ شب اول
نادیا کیفش را روی تخت پرتاب می کند و روی صندلی چوبی کنار تخت می نشیند و بی سروصدا اشک می ریزد و لب های صورتی خودش را گاز می گیرد و فشار می دهد آن گونه که دستانش را بر پالتوی قهوه ای اش چنگ زده به این فکر می کند چقدر بدبخت است....
او تازه پدرش را از دست داده و حال فهمیده پدرش در اصل ناپدری او بوده و این ماجرا را نمی تواند هضم کند بد تر آن است که پدر اصلی نادیا توسط ناپدری اش که سال ها به او پدر می گفت کشته شده است.....
نمی داند انگشت اتهام را به سمت چه کسی بگیرد ترجیح می دهد به خوابی عمیق برود و دیگر این ماجرا ها را به یاد نیاورد از جایش بلند می شود سریع کشوی کمد چهارپایه اش را باز می کند و ورق قرص های اعصابی که دکتر برای او تجویز کرده بود را در می آورد یک به یک قرص ها در می آورد و در مشتش جمع می کند...نمی تواند...برایش سخت است اما او ارادهکرده...
قرص ها را با یک بطری آب به سر می کشد سپس لباس هایش را در می آورد و به تخت می رود آخرین جمله اش این است:
خداحافظ دنیای لعنتی....
و خواب......
30روز قبل❌
-مادر
+نادیا
-نادیا نادیا نمی خوای بلند شی؟ ساعت ۱ بعد از ظهره....
+اوه مامان خیلی خستم ناسلامتی دیشب اسباب کشی کردیم اصلا نتونستم بخوابم صدای کف خونه جر جر اعصابم رو داغون کرد...
- اوه سخت نگیر پدرت به تعمیرکار زنگ زده ظهر میاد یه نگاهی به خونه بندازه
+صدای چی بود؟ تو هم شنیدی
-نه غیر از صحبت کردن ما صدای دیگه ای نیست
+مامان تو اتاق یه نفر هست بیا ببین
-دختر منو نترسون کوش؟؟
+هع هع دیدی ترترسیدی مامان..شوخی کردم من رفتم لباسامو عوض کنم.
-نادیا تا منو دیوونه نکنی دست بردار نیستی نه؟؟؟
❌ شب اول
نادیا کیفش را روی تخت پرتاب می کند و روی صندلی چوبی کنار تخت می نشیند و بی سروصدا اشک می ریزد و لب های صورتی خودش را گاز می گیرد و فشار می دهد آن گونه که دستانش را بر پالتوی قهوه ای اش چنگ زده به این فکر می کند چقدر بدبخت است....
او تازه پدرش را از دست داده و حال فهمیده پدرش در اصل ناپدری او بوده و این ماجرا را نمی تواند هضم کند بد تر آن است که پدر اصلی نادیا توسط ناپدری اش که سال ها به او پدر می گفت کشته شده است.....
نمی داند انگشت اتهام را به سمت چه کسی بگیرد ترجیح می دهد به خوابی عمیق برود و دیگر این ماجرا ها را به یاد نیاورد از جایش بلند می شود سریع کشوی کمد چهارپایه اش را باز می کند و ورق قرص های اعصابی که دکتر برای او تجویز کرده بود را در می آورد یک به یک قرص ها در می آورد و در مشتش جمع می کند...نمی تواند...برایش سخت است اما او ارادهکرده...
قرص ها را با یک بطری آب به سر می کشد سپس لباس هایش را در می آورد و به تخت می رود آخرین جمله اش این است:
خداحافظ دنیای لعنتی....
و خواب......
30روز قبل❌
-مادر
+نادیا
-نادیا نادیا نمی خوای بلند شی؟ ساعت ۱ بعد از ظهره....
+اوه مامان خیلی خستم ناسلامتی دیشب اسباب کشی کردیم اصلا نتونستم بخوابم صدای کف خونه جر جر اعصابم رو داغون کرد...
- اوه سخت نگیر پدرت به تعمیرکار زنگ زده ظهر میاد یه نگاهی به خونه بندازه
+صدای چی بود؟ تو هم شنیدی
-نه غیر از صحبت کردن ما صدای دیگه ای نیست
+مامان تو اتاق یه نفر هست بیا ببین
-دختر منو نترسون کوش؟؟
+هع هع دیدی ترترسیدی مامان..شوخی کردم من رفتم لباسامو عوض کنم.
-نادیا تا منو دیوونه نکنی دست بردار نیستی نه؟؟؟
۲.۵k
۰۵ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.