داستانهای.ترسناک
#داستانهای.ترسناک
[[عَطُِِش➿ 🚪 ]]
~~~~~~~~~~~
یه شب نصفه شب از خواب بلند شدم
دست و پاهام بی دلیل میلرزید و
عطش وحشتناکی گلومو گرفته بود...
ساعت ۳:۰۰ بامداد بود....
لبام مثل چوب کبریت خشک شده بود
در حالی که نفس نفس میزدم به سمت آشپزخونه رفتم و یه بطری کامل آبو یه جا خوردم...
داشتم به اتاقم برمیگشتم که صدای پچ پچی توجه ام رو جلب کرد....
پچ پچ از سمت اتاق مادر و پدرم بود...
برق عجیبی از زیر در اتاق بیرون میزد
نوری به رنگ قرمز
گوشمو به در چسپوندم...
پدرم اروم گفت:اون نباید بفهمه که بچه واقعی ما نیست..نباید بدونه که ما پدر و مادرشو سلاخی کردیم و به شکلشون در اومدیم
مامانم در حالی که میخندید گفت: اون اولین بچه ای نیست ک ما میکشیمش امیت...فردا تولد ۱۸ سالگیشه ولی خوب اون فردا رو نمیبینه....
مدل حرف زدنش طوری بود که انگار یک نوار کاستو رو رو دور خیلی تند گذاشتند...ضربان قلبم رو هزار بود و پاهام دیوانه وار میلرزیدند
صدای پدرمو شنیدم که با لحن تندی گفت:اون حرفامونو شنیده...
با وحشت عقب عقب رفتم و به سرعت به اتاق خودم رسیدم و خودمو به خواب زدم...
ولی از لای چشمام دیدم که پدر و مادرم داخل اتاق اومدند....
نفسمو حبس کردم...تقریبا از ترس لال و فلج شده بودم
چیزی که وحشتناک بود این بود که اونا دستاشون بلند تر از حد معمول شده بود دهنشون گشاد تر بود و لبخند زیباشون به لبخند شل و وا رفته ای تبدیل شده بود...فکشون انگار که از جا در اومده بود و چشماشون
هیچ سفیدی نداشت...مشکی مشکی بود
مثل دوتا حفره خالی
مادرم یا بهتره بگم موجودی که تا الان فکر میکردم مادرمه یکی از دستای طناب مانندشو دور یه بالشت حلقه زد و اونو روی صورتم گذاشت
حس خفگی..
هیچ اکسیژنی نبود...هیچی...
با جیغی از ترس از خواب پریدم
ساعت۰۰ :۳ بامداد بود...
عطش وحشتناکی گلومو گرفته بود
لبام مثل یه چوب کبریت خشک شده بود:)...!
~~~~~~~~~~~
[[عَطُِِش➿ 🚪 ]]
~~~~~~~~~~~
یه شب نصفه شب از خواب بلند شدم
دست و پاهام بی دلیل میلرزید و
عطش وحشتناکی گلومو گرفته بود...
ساعت ۳:۰۰ بامداد بود....
لبام مثل چوب کبریت خشک شده بود
در حالی که نفس نفس میزدم به سمت آشپزخونه رفتم و یه بطری کامل آبو یه جا خوردم...
داشتم به اتاقم برمیگشتم که صدای پچ پچی توجه ام رو جلب کرد....
پچ پچ از سمت اتاق مادر و پدرم بود...
برق عجیبی از زیر در اتاق بیرون میزد
نوری به رنگ قرمز
گوشمو به در چسپوندم...
پدرم اروم گفت:اون نباید بفهمه که بچه واقعی ما نیست..نباید بدونه که ما پدر و مادرشو سلاخی کردیم و به شکلشون در اومدیم
مامانم در حالی که میخندید گفت: اون اولین بچه ای نیست ک ما میکشیمش امیت...فردا تولد ۱۸ سالگیشه ولی خوب اون فردا رو نمیبینه....
مدل حرف زدنش طوری بود که انگار یک نوار کاستو رو رو دور خیلی تند گذاشتند...ضربان قلبم رو هزار بود و پاهام دیوانه وار میلرزیدند
صدای پدرمو شنیدم که با لحن تندی گفت:اون حرفامونو شنیده...
با وحشت عقب عقب رفتم و به سرعت به اتاق خودم رسیدم و خودمو به خواب زدم...
ولی از لای چشمام دیدم که پدر و مادرم داخل اتاق اومدند....
نفسمو حبس کردم...تقریبا از ترس لال و فلج شده بودم
چیزی که وحشتناک بود این بود که اونا دستاشون بلند تر از حد معمول شده بود دهنشون گشاد تر بود و لبخند زیباشون به لبخند شل و وا رفته ای تبدیل شده بود...فکشون انگار که از جا در اومده بود و چشماشون
هیچ سفیدی نداشت...مشکی مشکی بود
مثل دوتا حفره خالی
مادرم یا بهتره بگم موجودی که تا الان فکر میکردم مادرمه یکی از دستای طناب مانندشو دور یه بالشت حلقه زد و اونو روی صورتم گذاشت
حس خفگی..
هیچ اکسیژنی نبود...هیچی...
با جیغی از ترس از خواب پریدم
ساعت۰۰ :۳ بامداد بود...
عطش وحشتناکی گلومو گرفته بود
لبام مثل یه چوب کبریت خشک شده بود:)...!
~~~~~~~~~~~
۳.۲k
۰۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.