پارت صدبیست چهار

#پارت صدبیست چهار



امیر علی :
هستی از تخت اومد پایین ورفت صورتش رو بشوره گوشواره ای رُز رواز رو پاتختی برداشتم وگذاشتم تو جیبم به هستی حق می دادم کارم خیلی بد بود نشسته بودم لبه ای تخت با تکون تخت رومو برگردوندم هستی اومد از پشت بغلم کردوگفت : به چی فکر می کنی
- هیچی
هستی : حتا به من
بوسه ای به گردنم زدوگفت : کسی صبح عروسیش مشکی نمی پوشه امیر علی
- حواسم نبود
دستاشو از دورسینم باز کردم وگفتم : صبحانه ات رو خوردی یکم اینجا رو جم کن واسه نهار دخترا میان اینجا تا شب
هستی : تو کجا میری
به لباس عروس اشاره کردم وگفتم : باید تحویل خشک شویی بدم یه سرم به تالار بزنم صبح زنگ زدن
هستی : باشه
نگاهش به لباس بود
- چیه
هستی : نمیشه لباس رو ندیم
- دوسش داری ؟
هستی : خیلی
- باشه برش دارمن برم دیگه کاری نداری اگه چیزی لازم داشتی زنگ بزن
هستی : نه عزیزم مواظب خودت باش امیر علی ام
از خونه اومدم بیرون ورفتم طرف ماشینم که گل زده بود داشتم گل ها رو می کندم
- امیر علی
متعجب برگشتم
- سلام بابا
بابا اخمی کرد وگفت : تو می دونستی نازنین بارداره
- آره
بابا : چرا نگفتی
- خوب چه فرقی داره
بابا : اگه زودتر می فهمیدم عمرا اگه می زاشتم این وصلت صورت بگیره
- فکر کنم خودتون مشوق این عروسی بودید دختر شاه پریونم همچین عروسی رو به خواب نمی دیدبعد می خواستین عروسی رو خراب کنید یا این وصلتو
گل های رُز رو پرت کردم یه گوشه وگفتم : من هنوزم شوکه ام بابا خودمم نمی دونم دارم چیکار می کنم
بابا : فقط اینو بدون بد داری پیش میری امیر علی
- کاریه که شده مسئولیت دوتا زن ودوتا بچه ...
بابا نگام کردوگفت : بخاطر خودت بود نمی خواستم دوباره دلخور بشی بعد از اون کسی که می خواستی واجازه ندادم گفتم این بار جبران کنم نازنینم خیلی اسرارداشت که تو با هستی ازدواج کنی
- اونم حالا پشیمونه دقیقا همتون بعد از عروسی منو هستی پشیمون شدید
بابا: هنوز که ثبت نکردیدعقدتون رو من هستی رو راضی می کنم
متعجب بابا رو نگاه کردم وگفتم
چی میگی حاجی
دیدگاه ها (۲)

#پارت صد بیست پنج امیر علی بابا: اخرش می دونم جدا می شید چون...

#پارت صدبیست ششنازنین: حاجیه با دیدنم تو آشپزخونه متعجب گفت ...

#پارت صدبیست سه امیر علی : متوجه نگاهش شده بودم ولی انقدر ا...

#پارت صدبیست ودو نازنین : در رو محکم بست ورفت حق داشت نوش دا...

: دختر خاله تهیونگ با صدای بلند خندید و گفت اینو از تو سطل ا...

رمان چرا به من نمی پیوندی؟بهش خندیدم بعدم همونجا موندم لباس ...

ویو ا /تکه یهو دستش رو گذاشت روی رون پام و فشار داد و گفت بی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط