طوفانعشق پارتیک مهدیه عسگری
#طوفان_عشق #پارت_یک #مهدیه عسگری
نگاه غم زدمو به آینه رو بروم دوختم....داخلش میشد یه دختر زیبا ولی غمگین و دید....دختری با چشمای درشت آبی و ابروهای پهن دماغ خوشفرم و لبای درشت قلوه ای....میشد بهش گفت زیبا...ولی سر نوشتش اصلا مثل زیباییش نبود....
آهی از اعماق وجودم بیرون میدم و به یکماه پیش بر میگردم....به موقع ای که یه دانشجوی شیطون و بازیگوش ترم اولی بودم...کل دانشگاه منو به شیطنت هام می شناختن....
«یکماه قبل»
طبق معمول با مهلقا نشسته بودیم و داشتیم می خندیدیم که سر و کله ی آرمین پیدا شد...پسری که از بدو ورودم به دانشگاه به من گیر داده بود و اینو همه ی دانشگاه دیگه می دونستن....خیلی خوشتیپ بود ولی فقط خدا می تونست میزان نفرت منو به این بشر اندازهگیری کنه...
صدای زیر لبی مهلقا بلندشد:برخرمگس معرکه لعنت....با لبخند گفت:به چطوری پرنسس چشم ابی؟!...
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:بیا برو مزاحم نشو بچه پرو...خندید و گفت:اومدم برای مهمونی آخر هفتم دعوتت کنم....
ابرویی بالا انداختم و گفتم:به همین خیال باش پامو تو مهمونی که تو هستی بزارم...
جدی شد و گفتم:ببین آوا من این مهمونی و گرفتم که باهم آتش بس کنیم و دیگه کاری باهم نداشته باشیم....بعدش قول میدم دیگه کاریت نداشته باشم...
باشَک نگاش کردم که گفت:قسم میخورم....
سری تکون دادم و گفتم:باشه ولی بعدش بهم قول بده دیگه دور و برم نپلکی....
با لبخند گفت:قول میدم...سری تکون داد و گفت:من دیگه برم...یه تکون داد سرم اکتفا کردم که رفت....
با صدای مهلقا به سمتش برگشتم که....
نگاه غم زدمو به آینه رو بروم دوختم....داخلش میشد یه دختر زیبا ولی غمگین و دید....دختری با چشمای درشت آبی و ابروهای پهن دماغ خوشفرم و لبای درشت قلوه ای....میشد بهش گفت زیبا...ولی سر نوشتش اصلا مثل زیباییش نبود....
آهی از اعماق وجودم بیرون میدم و به یکماه پیش بر میگردم....به موقع ای که یه دانشجوی شیطون و بازیگوش ترم اولی بودم...کل دانشگاه منو به شیطنت هام می شناختن....
«یکماه قبل»
طبق معمول با مهلقا نشسته بودیم و داشتیم می خندیدیم که سر و کله ی آرمین پیدا شد...پسری که از بدو ورودم به دانشگاه به من گیر داده بود و اینو همه ی دانشگاه دیگه می دونستن....خیلی خوشتیپ بود ولی فقط خدا می تونست میزان نفرت منو به این بشر اندازهگیری کنه...
صدای زیر لبی مهلقا بلندشد:برخرمگس معرکه لعنت....با لبخند گفت:به چطوری پرنسس چشم ابی؟!...
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:بیا برو مزاحم نشو بچه پرو...خندید و گفت:اومدم برای مهمونی آخر هفتم دعوتت کنم....
ابرویی بالا انداختم و گفتم:به همین خیال باش پامو تو مهمونی که تو هستی بزارم...
جدی شد و گفتم:ببین آوا من این مهمونی و گرفتم که باهم آتش بس کنیم و دیگه کاری باهم نداشته باشیم....بعدش قول میدم دیگه کاریت نداشته باشم...
باشَک نگاش کردم که گفت:قسم میخورم....
سری تکون دادم و گفتم:باشه ولی بعدش بهم قول بده دیگه دور و برم نپلکی....
با لبخند گفت:قول میدم...سری تکون داد و گفت:من دیگه برم...یه تکون داد سرم اکتفا کردم که رفت....
با صدای مهلقا به سمتش برگشتم که....
- ۷.۵k
- ۲۴ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط