زوال عشق💓 پارت اخر💓 مهدیه عسگری💓
#زوال_عشق💓 #پارت_اخر💓 #مهدیه_عسگری💓
کلمه ی اول و نگفته تحمل نکردم و سریع از اونجا زدم بیرون...رفتم ته باغ و ولو شدم روی زمین و با گریه گفتم:لعنتی چطور دلت اومد عقد کنی؟!... چطور دلت اومد منو ول کنی؟!...گریم بلندتر شد....چند دقیقه اونجا نشسته بودم و گریه میکردم که تو آغوش گرم کسی فرو رفتم ...
با تعجب برگشتم و اهورا رو دیدم...با دیدن نگاه بهت زدم لبخند تلخی زد و گفت:پس درست حدس زدم...یه چیزایی بین تو و بردیا بوده.....
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم که دستشو آورد زیر چونم و گفت:هانا من دوست دارم بامن ازدواج کن....
با بهت نگاش کردم که با لبخند گفت:قول میدم خوشبختت کنم...اصلا می برمت آمریکا تا بردیا رو فراموش کنی...
تا خواستم چیزی بگم دستی اهورا رو به عقب کشید و مشتی به صورتش زد و فریاد زد :تو گه میخوری به هانا پیشنهاد ازدواج میدی عوضی....
با بهت نگاش کردم....مگه اون نباید الان تو مراسم عقدش باشه... انگار سوالمو از تو چشمام خوند که باغم گفت:مریم همه چیزو بهم گفت...چرا بهم نگفتی؟!..هااان؟!...میدونی اگه مریم نمی گفت من باید به اجبار با کسی که دوست ندارم ازدواج میکردم؟!...
با هق هق گفتم:ولی تو خودت می خواستی باهاش ازدواج کنی...
با صدای اهورا هر دو به عقب برگشتیم:بردیا خان حرفاتو با هانا بزن...چون بار آخر ..بعدش تا ابد ماله من میشی....
بردیا خیز گرفت سمتش که سریع در رفت...برگشت سمتم و با غم گفت: میخواستم تلافی دوسال پیش و بیرون رفتنای الانت با اهورا رو ازت بگیرم....وگرنه من هیچ حسی به روژان ندارم...هنوزم تو رو دوست دارم...
با چشمای گشاد شده گفتم:واقعا؟!....
لبخندی زد و چشمامو بوسید و گفت:آره واقعا قشنگم....الانم میخوام باهام بیای تا فرار کنیم؟!...
با بهت گفتم:فرار؟!...ولی ابروت میره!!...بقیه چی؟!؟...روژان چی؟!...
لبخند سرخوشی زد و گفت:گور پدر بقیه فقط بگو هستی یا نه؟!...
دستمو توی دستش گذاشتم و گفتم :هستم...
«پایان»
دوستان گلم مرسی که منو همراهی کردین از این به بعد در خدمتتون هستیم با رمان جدیدی به اسم طوفان عشق💓
کلمه ی اول و نگفته تحمل نکردم و سریع از اونجا زدم بیرون...رفتم ته باغ و ولو شدم روی زمین و با گریه گفتم:لعنتی چطور دلت اومد عقد کنی؟!... چطور دلت اومد منو ول کنی؟!...گریم بلندتر شد....چند دقیقه اونجا نشسته بودم و گریه میکردم که تو آغوش گرم کسی فرو رفتم ...
با تعجب برگشتم و اهورا رو دیدم...با دیدن نگاه بهت زدم لبخند تلخی زد و گفت:پس درست حدس زدم...یه چیزایی بین تو و بردیا بوده.....
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم که دستشو آورد زیر چونم و گفت:هانا من دوست دارم بامن ازدواج کن....
با بهت نگاش کردم که با لبخند گفت:قول میدم خوشبختت کنم...اصلا می برمت آمریکا تا بردیا رو فراموش کنی...
تا خواستم چیزی بگم دستی اهورا رو به عقب کشید و مشتی به صورتش زد و فریاد زد :تو گه میخوری به هانا پیشنهاد ازدواج میدی عوضی....
با بهت نگاش کردم....مگه اون نباید الان تو مراسم عقدش باشه... انگار سوالمو از تو چشمام خوند که باغم گفت:مریم همه چیزو بهم گفت...چرا بهم نگفتی؟!..هااان؟!...میدونی اگه مریم نمی گفت من باید به اجبار با کسی که دوست ندارم ازدواج میکردم؟!...
با هق هق گفتم:ولی تو خودت می خواستی باهاش ازدواج کنی...
با صدای اهورا هر دو به عقب برگشتیم:بردیا خان حرفاتو با هانا بزن...چون بار آخر ..بعدش تا ابد ماله من میشی....
بردیا خیز گرفت سمتش که سریع در رفت...برگشت سمتم و با غم گفت: میخواستم تلافی دوسال پیش و بیرون رفتنای الانت با اهورا رو ازت بگیرم....وگرنه من هیچ حسی به روژان ندارم...هنوزم تو رو دوست دارم...
با چشمای گشاد شده گفتم:واقعا؟!....
لبخندی زد و چشمامو بوسید و گفت:آره واقعا قشنگم....الانم میخوام باهام بیای تا فرار کنیم؟!...
با بهت گفتم:فرار؟!...ولی ابروت میره!!...بقیه چی؟!؟...روژان چی؟!...
لبخند سرخوشی زد و گفت:گور پدر بقیه فقط بگو هستی یا نه؟!...
دستمو توی دستش گذاشتم و گفتم :هستم...
«پایان»
دوستان گلم مرسی که منو همراهی کردین از این به بعد در خدمتتون هستیم با رمان جدیدی به اسم طوفان عشق💓
۵.۹k
۲۴ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.