وقتی روانیه و ما پرستارشیم و عاشقمون میشه و فقط به حرف ما
وقتی روانیه و ما پرستارشیم و عاشقمون میشه و فقط به حرف ما گوش میکنه و پسر کوچولوی ما میشه و هر شب مجبورمون میکنه توی بغلمون بخوابه و حسابی لوس میشن و بعد از یه مدت حالش خوب میشه کاملا *درخواستی*
ساختمون پر از روانی بود.. اما اونی که بهت نیاز داشت خیلی مهم تر بود.
با سرعت نور به سمت رئیستون رفتی..(رئیس~ تو_)
_چه اتفاقی افتاده*با وحشت و نگرانی*
~اوه خانم هان خوب شد اومدید.. دنبالم بیاید*خیلی تندتند حرف میزنه*
رئیست شروع کرد به تند تند راه رفتم و توهم پا به پاش قدم برمیداشتی.. مکالمه وسط راهتون
~اقای هوانگ هیونجین.. درسته؟ بیمار شماست؟
_بله بله چیزیش شده؟
همینطوری که حرف میزدید با سرعت زیاد به سمت اتاق هیونجین میرفتید
~علائمش دوباره شروع شده (علائم یک بیمار روانی)
_وای نههه
سرعتت حتی بیشتر کردی و از رئیست زدی جلو... در اتاقو باز کردی و با دیدن تن بی جون هیونجین مواجه شدی پیو رو برداشتی و خیلی سریع دورش پیچیدی
ات:هیونجین اخه چرااا رو زمین.. لعنتی
کارگرا بلندش کردن و گذاشتنش رو تخت. بعد از گذشت۵ دقیقه چشاشو اروم باز کرد و نگاهت کرد..(ات_هیون+)
_آه خداروشکر.. بیدار شدی.. صدامو میشنوی؟
+...*بدون هیچ مقدمه ای بغلت کرد*
_هی چیکار میکنی
+چرا شبا میری؟؟.... تو باید پیشم بمونی *لحنش اروم و در همون حالتی که بغلت کرده بود بودید*
_اما من که شیفت شب کار نمیکنم... منم زندگی دارم
+با لحن اروم و با لکنت گفت..* ا.اره می. میدونم اما ت. تروخدا تا وقتی خ. خوب می. میشم پیشم ب. بمون
_ینی تا ۵ماه شبا پیشت باشم!!؟
+..
_باشه میمونم الان خوشحالی؟
+اروم سرشو تکون میده اما حتی حوصله لبخندم نداره.. انقدر که خودشو زده بود دیگه جون نداشت رد دستاش و خراشای کوچیک سطحیش خیلی معلوم و این موضوع قلبتو هزار تیکه میکرد...
*۵ماه بعد*
هیونجین تو ذهنش: بالاخره امروز مرخص میشم.. بخاطر ات کاملا احساس سرزندگی دارم... هیونجین تروخدا سوتی نده
ات: هی هیونجین میخوای تو جمع کردن لباسات کمکت کنم؟
هیون: ها.. عه.. نه.. ینی چرا؟.. خب باشه
بهش لبخندی زدی و شروع کردید لباساشو جمع کنید (هیون+ تو_)
_امروز بالاخره مرخص میشی.. خیلی برات خوشحالم.. میدونستم حالت خوب میشه
+خودمم احساس خیلی خوبی دارم*با لحن شاد* البته به خاطر خانم خانوما*تو ذهنش*
_امروزو باید جشن بگیریم.. یه باغ خیلی قشنگه که داخلشم رستوران هست بیا بریم اونجا.. لوکیشنو میفرستم
*ساعت ۷عصر اومد دنبالت و باهم رفتید همون رستوران رویاییه. غذارو سفارش دادید و توی باغ زیبا که یک رودخونه از کنارتون رد میشد نشستید*
+واقعا منظره زیباییه ات خیلی قشنگه میتونم باد رو روی صورتم احساس کنم.. ممنونم
_نه بابا تشکر نکن انجام وظیفست.. خوشحالم که خوب شدی الان دیگه بعد از یکسال و پنج ماه باید یه زندگی واسه خودت دست و پا کنی*توی ذهنش میگه* ترو خدا اون جمله ای که میخوام رو بگو
+خب وقتشه هیونجین*تو ذهنش* گلوشو صاف میکنه و شروع میکنه به حرف زدن..
ببین.. من بهت وابسته ام.. یعنی اگه نباشی زنده نیستم.. نمیخوام رمانتیک باشم اما خیلی جدیم ات.. من دوستت دارم
_ ی یعنی احساسمون دو طرفس؟
+هیونجین چشاش برق میزنه انگار که یه ستاره داخلش منفجر شده*الان قبولم کردی یا رد؟
_ با خوشحالی و ذوق گفتی*تو خیلی وقته قبول شدی
اون پسر الان باورش نمیشه که.. تو.. اون.. الان.. واووو
تماممم
ساختمون پر از روانی بود.. اما اونی که بهت نیاز داشت خیلی مهم تر بود.
با سرعت نور به سمت رئیستون رفتی..(رئیس~ تو_)
_چه اتفاقی افتاده*با وحشت و نگرانی*
~اوه خانم هان خوب شد اومدید.. دنبالم بیاید*خیلی تندتند حرف میزنه*
رئیست شروع کرد به تند تند راه رفتم و توهم پا به پاش قدم برمیداشتی.. مکالمه وسط راهتون
~اقای هوانگ هیونجین.. درسته؟ بیمار شماست؟
_بله بله چیزیش شده؟
همینطوری که حرف میزدید با سرعت زیاد به سمت اتاق هیونجین میرفتید
~علائمش دوباره شروع شده (علائم یک بیمار روانی)
_وای نههه
سرعتت حتی بیشتر کردی و از رئیست زدی جلو... در اتاقو باز کردی و با دیدن تن بی جون هیونجین مواجه شدی پیو رو برداشتی و خیلی سریع دورش پیچیدی
ات:هیونجین اخه چرااا رو زمین.. لعنتی
کارگرا بلندش کردن و گذاشتنش رو تخت. بعد از گذشت۵ دقیقه چشاشو اروم باز کرد و نگاهت کرد..(ات_هیون+)
_آه خداروشکر.. بیدار شدی.. صدامو میشنوی؟
+...*بدون هیچ مقدمه ای بغلت کرد*
_هی چیکار میکنی
+چرا شبا میری؟؟.... تو باید پیشم بمونی *لحنش اروم و در همون حالتی که بغلت کرده بود بودید*
_اما من که شیفت شب کار نمیکنم... منم زندگی دارم
+با لحن اروم و با لکنت گفت..* ا.اره می. میدونم اما ت. تروخدا تا وقتی خ. خوب می. میشم پیشم ب. بمون
_ینی تا ۵ماه شبا پیشت باشم!!؟
+..
_باشه میمونم الان خوشحالی؟
+اروم سرشو تکون میده اما حتی حوصله لبخندم نداره.. انقدر که خودشو زده بود دیگه جون نداشت رد دستاش و خراشای کوچیک سطحیش خیلی معلوم و این موضوع قلبتو هزار تیکه میکرد...
*۵ماه بعد*
هیونجین تو ذهنش: بالاخره امروز مرخص میشم.. بخاطر ات کاملا احساس سرزندگی دارم... هیونجین تروخدا سوتی نده
ات: هی هیونجین میخوای تو جمع کردن لباسات کمکت کنم؟
هیون: ها.. عه.. نه.. ینی چرا؟.. خب باشه
بهش لبخندی زدی و شروع کردید لباساشو جمع کنید (هیون+ تو_)
_امروز بالاخره مرخص میشی.. خیلی برات خوشحالم.. میدونستم حالت خوب میشه
+خودمم احساس خیلی خوبی دارم*با لحن شاد* البته به خاطر خانم خانوما*تو ذهنش*
_امروزو باید جشن بگیریم.. یه باغ خیلی قشنگه که داخلشم رستوران هست بیا بریم اونجا.. لوکیشنو میفرستم
*ساعت ۷عصر اومد دنبالت و باهم رفتید همون رستوران رویاییه. غذارو سفارش دادید و توی باغ زیبا که یک رودخونه از کنارتون رد میشد نشستید*
+واقعا منظره زیباییه ات خیلی قشنگه میتونم باد رو روی صورتم احساس کنم.. ممنونم
_نه بابا تشکر نکن انجام وظیفست.. خوشحالم که خوب شدی الان دیگه بعد از یکسال و پنج ماه باید یه زندگی واسه خودت دست و پا کنی*توی ذهنش میگه* ترو خدا اون جمله ای که میخوام رو بگو
+خب وقتشه هیونجین*تو ذهنش* گلوشو صاف میکنه و شروع میکنه به حرف زدن..
ببین.. من بهت وابسته ام.. یعنی اگه نباشی زنده نیستم.. نمیخوام رمانتیک باشم اما خیلی جدیم ات.. من دوستت دارم
_ ی یعنی احساسمون دو طرفس؟
+هیونجین چشاش برق میزنه انگار که یه ستاره داخلش منفجر شده*الان قبولم کردی یا رد؟
_ با خوشحالی و ذوق گفتی*تو خیلی وقته قبول شدی
اون پسر الان باورش نمیشه که.. تو.. اون.. الان.. واووو
تماممم
۵.۲k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.