پـارت آخر.
پـارت آخر.
راوے٭
یڪ ماه از ازدواج دختر و پسر داستانمون میگذره...
الان همه دور هم جمع شدن اومده بودن شمال و الانم کنار دریا دور آتیش نشسته بودن..
همه شاد بودن میگفتن میخندیدن...
حاصل این عشق ها فقط یک علاقه بود اونم علاقه به موسیقی...
ترنم*سپنتا
ترنم:بوے عشق میدهے بوے بهشت...
چه خوشبختم که خدا سرنوشت مرا با تو نوشت...
سپنتا:عشق یعنے حضور تو...
حضور تو یعنے خوشبختے...
خوشبختے یعنے با تو بودن...
با تو بودن یعنے تنها آرزوے مـن....
ترنم٭
داشتم نگاه می کردم به شادیامون به عشق هامون...
یه موسیقی مارو به کجا آورد..
تا عمر دارم مدیون موسیقی هم...
عشقی که بین بچه ها بود خیلی قشنگ بود...
تازه این دفعه سپیده نامزد تیردادم اومده بود..
عشق سورن و سلین...
پرهام و ویکتوریا...
آرتان و سارا...
تیام و آریانا...
سپیده و تیرداد...
مارال و سامیار..
ساحل و آنتونیو...
و من و سپنتام...
سلین:ترنم حواست کجاس سه ساعت داریم صدات میزنیم بیا سورن گیتارتو از ماشین آورد باید برامون بخونی...
ـ مگه یادتون رفته ما یه گروهیم پس باید باهم بخونیم...
پرهام:خب باهم بخونید...
و شروع کردیم به خوندن آهنگ بهت قول میدم از محسن یگانه و عایشه گل.
من ترکیه ای شو میخوندم و بچه ها هم ایرانیش و...
خیلی با عشق می خوندیم.....
وقتی تموم شد صدای دست بچه ها میومد و آفتابی که داشت غروب می کرد...
سپنتا نگام کرد و گفت:صدات مثه ژلوفنه.... ـ از تو که قوی تر نیس..
سامیار:الحق که گروه سیلور سینگ هستین...
ـ من تمام این اتفاقات و مدیونه موسیقیم اگه اون نبود ما هیچ وقت نمیومدیم خارج که با شما آشنا شیم....
سلین:آره واقعاااا....
آریانا:خب بیاین یه اسم برا این عشق انتخاب کنیم...
یهو تو ذهنم یه اسم اومد و گفتم:عـشـق بـه سـبـڪ سـیـلـور سـیـنـگ.....
پــایــان.......
راوے٭
یڪ ماه از ازدواج دختر و پسر داستانمون میگذره...
الان همه دور هم جمع شدن اومده بودن شمال و الانم کنار دریا دور آتیش نشسته بودن..
همه شاد بودن میگفتن میخندیدن...
حاصل این عشق ها فقط یک علاقه بود اونم علاقه به موسیقی...
ترنم*سپنتا
ترنم:بوے عشق میدهے بوے بهشت...
چه خوشبختم که خدا سرنوشت مرا با تو نوشت...
سپنتا:عشق یعنے حضور تو...
حضور تو یعنے خوشبختے...
خوشبختے یعنے با تو بودن...
با تو بودن یعنے تنها آرزوے مـن....
ترنم٭
داشتم نگاه می کردم به شادیامون به عشق هامون...
یه موسیقی مارو به کجا آورد..
تا عمر دارم مدیون موسیقی هم...
عشقی که بین بچه ها بود خیلی قشنگ بود...
تازه این دفعه سپیده نامزد تیردادم اومده بود..
عشق سورن و سلین...
پرهام و ویکتوریا...
آرتان و سارا...
تیام و آریانا...
سپیده و تیرداد...
مارال و سامیار..
ساحل و آنتونیو...
و من و سپنتام...
سلین:ترنم حواست کجاس سه ساعت داریم صدات میزنیم بیا سورن گیتارتو از ماشین آورد باید برامون بخونی...
ـ مگه یادتون رفته ما یه گروهیم پس باید باهم بخونیم...
پرهام:خب باهم بخونید...
و شروع کردیم به خوندن آهنگ بهت قول میدم از محسن یگانه و عایشه گل.
من ترکیه ای شو میخوندم و بچه ها هم ایرانیش و...
خیلی با عشق می خوندیم.....
وقتی تموم شد صدای دست بچه ها میومد و آفتابی که داشت غروب می کرد...
سپنتا نگام کرد و گفت:صدات مثه ژلوفنه.... ـ از تو که قوی تر نیس..
سامیار:الحق که گروه سیلور سینگ هستین...
ـ من تمام این اتفاقات و مدیونه موسیقیم اگه اون نبود ما هیچ وقت نمیومدیم خارج که با شما آشنا شیم....
سلین:آره واقعاااا....
آریانا:خب بیاین یه اسم برا این عشق انتخاب کنیم...
یهو تو ذهنم یه اسم اومد و گفتم:عـشـق بـه سـبـڪ سـیـلـور سـیـنـگ.....
پــایــان.......
۳.۴k
۳۱ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.