ما چهارده ساله نبودیم عزیزم
ما چهارده ساله نبودیم عزیزم
که دلمان بلرزد برای یک "جان دلم؟" شنیدنِ ساده
چهارده ساله نبودیم که یک نفر قاپمان را با یک نگاهِ عاشقانه و لبخندِ خجالتی بدزدد
یا دست هایمان از شدت هیجان توی دست هایش عرق کند چهارده ساله نبودیم وقتی سرِ ساعت های جفت که معنی اش می شد"به هم میرسید" بغض کنیم
وقتی بوسیده شدیم و تمام تنمان از هیجان یخ کرد
وقتی دستمان را بوسید و روی قلبش گذاشت ما چهارده ساله نبودیم...
ما بزرگ بودیم، تجربه داشتیم، ما بوسیده بودیم، ما قبل تر کسی را درآغوش کشیده بودیم
ما پیش تر، از دلتنگیِ کسی بی قرار شده و هیجان اولین قرار و هر اولین دیگری را گذرانده بودیم....
ما چهارده سالگی، فصل عاشقی های یواشکی، نگاه های دزدکی و قرار های از دم مدرسه تا خانه را پشت سر گذاشته بودیم....
ماقول داده بودیم عاشق نشویم، از نگاهِ خیره ی کسی وا نرویم، اضطراب نگیریم، عرق نریزیم و چشم های تب دارمان را به کسی ندوزیم...
ما تجربه کردیم، شکست خوردیم، فکر کردیم بزرگ شده ایم
آنقدر که دیگر عاشق نشویم اما....
بعضی ها تنشان بویِ علاقه می دهد و بی قراریِ چشم هاشان دست و پایِ دلِ آدم را شل می کند
بعضی ها اصلا می آیند که دیوانه، که عاشقت بکنند
می آیند که معادلات قلب و زندگی ات را بهم بریزند، احساس های مرده ی وجودت را به بوسه ای، نوازشی، تازه کنند، زنده کنند...
اصلا انگاری که رسالتشان همین باشد...
ما چهارده ساله نبودیم که باز تسلیم علاقه بشویم اما
"عشق" هربار با دیوانگی های تازه ای می آید....
#فاطمه_صابری_نیا
که دلمان بلرزد برای یک "جان دلم؟" شنیدنِ ساده
چهارده ساله نبودیم که یک نفر قاپمان را با یک نگاهِ عاشقانه و لبخندِ خجالتی بدزدد
یا دست هایمان از شدت هیجان توی دست هایش عرق کند چهارده ساله نبودیم وقتی سرِ ساعت های جفت که معنی اش می شد"به هم میرسید" بغض کنیم
وقتی بوسیده شدیم و تمام تنمان از هیجان یخ کرد
وقتی دستمان را بوسید و روی قلبش گذاشت ما چهارده ساله نبودیم...
ما بزرگ بودیم، تجربه داشتیم، ما بوسیده بودیم، ما قبل تر کسی را درآغوش کشیده بودیم
ما پیش تر، از دلتنگیِ کسی بی قرار شده و هیجان اولین قرار و هر اولین دیگری را گذرانده بودیم....
ما چهارده سالگی، فصل عاشقی های یواشکی، نگاه های دزدکی و قرار های از دم مدرسه تا خانه را پشت سر گذاشته بودیم....
ماقول داده بودیم عاشق نشویم، از نگاهِ خیره ی کسی وا نرویم، اضطراب نگیریم، عرق نریزیم و چشم های تب دارمان را به کسی ندوزیم...
ما تجربه کردیم، شکست خوردیم، فکر کردیم بزرگ شده ایم
آنقدر که دیگر عاشق نشویم اما....
بعضی ها تنشان بویِ علاقه می دهد و بی قراریِ چشم هاشان دست و پایِ دلِ آدم را شل می کند
بعضی ها اصلا می آیند که دیوانه، که عاشقت بکنند
می آیند که معادلات قلب و زندگی ات را بهم بریزند، احساس های مرده ی وجودت را به بوسه ای، نوازشی، تازه کنند، زنده کنند...
اصلا انگاری که رسالتشان همین باشد...
ما چهارده ساله نبودیم که باز تسلیم علاقه بشویم اما
"عشق" هربار با دیوانگی های تازه ای می آید....
#فاطمه_صابری_نیا
۸.۴k
۰۳ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.