عزیزترین مافیا
عزیزترین مافیا
پارت هفتم؟
نویسنده ویو
ات مرخص شد و رفتن به عمارت جدید
ات کاملا از یه دختر شاد و پر انرژی به یه آدم سرد و بی احساس تبدیل شده بود
۲ سال گذشت و ات و یونگی همینجوری زندگی کردن
ات خودشو حبس کرده بود تو اتاقش
خیلی کم میومد پیش داداشش
دیگه اصلا بیرون نمیرفت
دیگه اون آدم سابق نبود:))
دیگه نمیتونست بخنده
هعی
یونگی ویو
۲ سال از اون موقع گذشته
تو این دو سال رو هم یک ساعت با ات حرف نزدم
ولی روز به روز دارم بیشتر عاشقش میشم
بهش گفتم همیشه واسش داداش میمونم
حالا باید چیکار کنم؟
اگه حسمو بفهمه ولی حسی بهم نداشته باشه و رفتارش باهام عوض بشه چی؟
ریسک کنم؟
نکنم؟
بعد از ۱ و نیم ساعت کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم که بهش بگم
رفتم دم در اتاقش
در زدم
ات ویو
تو اتاقم بودم تازه از حموم اومده بودم
به خاطر همین گفتم
ات:داداشی یکم صبر میکنی؟
یونگی:ااا.....خیلی خب باشه
عجله نکن
بعد ۵ مین درو باز کردم
ات:چیزی شده؟
یونگی:خب........چیزی نشده فقط
امشب......
ات:امشب چی؟
یونگی:امشب آماده شو باهم بریم رستوران
یه موضوع مهمو باید بهت بگم
ات:ساعت.....چند آماده باشم؟
یونگی:ساعت.......۷ و نیم
ات:باشه
و یونگی رفت
یعنی میخواد چی بگه؟
یونگی ویو
وقتی داداشی صدام کرد دو دل شدم راجع به این موضوع
ولی نه
باید حتما اینو امشب بهش بگم
این موضوع داره خیلی رو شونم سنگینی میکنه
دیگه نمیتونم
ولی یه جورایی خوشحالم
بالاخره میتونم بهش بگم
این بیشترین مکالمه ای بود که تو این دو سال باهاش داشتم:))))
ات ویو
ساعت ۵ و نیم بود
پاشدم رفتم یه دوشی ۱ ساعته گرفتم اومدم بیرون
یه لباس خوشکل پوشیدم دیدم ساعت ۷ و ۲۵ دیقست
رفتم پایین رو کاناپه نشستم
۲ مین بعد دیدم یونگی اومد
خیلی جذاب شده بود
ات:سلام
یونگی:سلام
بریم؟
ات:بریم
نویسنده ویو
در شول راه هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد
رفتن نشستن سر میز و
*فلش بک بعد خوردن غذا
ات:داداشی چی میخواستی بهم بگی؟
یونگی:ات
نمیدونم جطور بهت بگم
راستش من.....من......
ات:اتفاقی افتاده؟
یونگی:آره
یه اتفاقی افتاده
من......
من عاشقت شدم
ات که تو شوک مونده بود فقط به یونگی نگاه میکرد
یونگی:دقیقا نمیدونم این موضوع از کی شروع شد و چجوری این اتفاق افتاد ولی میدونم که خیلی خیلی خیلی دوست دارم
ات:پس....
میتونم تصور کنم چه حسی داشتی وقتایی که داداشی صدات میکردم(ناراحت)
یونگی:اشکالی نداره
به هر حال بهت قول داده بودم همیشه داداشت بمونم
ولی احساساتم نزاشت
ات:..........
من نمیدونم چی باید بگم
یونگی:میدونم همچین حسی بهم نداری
سخت نگیر
بیا يه مدت بهم فرصت بده
ات:موضوع این نیست....
یونگی:پس موضوع چیه؟
ات:.........
پارت هفتم؟
نویسنده ویو
ات مرخص شد و رفتن به عمارت جدید
ات کاملا از یه دختر شاد و پر انرژی به یه آدم سرد و بی احساس تبدیل شده بود
۲ سال گذشت و ات و یونگی همینجوری زندگی کردن
ات خودشو حبس کرده بود تو اتاقش
خیلی کم میومد پیش داداشش
دیگه اصلا بیرون نمیرفت
دیگه اون آدم سابق نبود:))
دیگه نمیتونست بخنده
هعی
یونگی ویو
۲ سال از اون موقع گذشته
تو این دو سال رو هم یک ساعت با ات حرف نزدم
ولی روز به روز دارم بیشتر عاشقش میشم
بهش گفتم همیشه واسش داداش میمونم
حالا باید چیکار کنم؟
اگه حسمو بفهمه ولی حسی بهم نداشته باشه و رفتارش باهام عوض بشه چی؟
ریسک کنم؟
نکنم؟
بعد از ۱ و نیم ساعت کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم که بهش بگم
رفتم دم در اتاقش
در زدم
ات ویو
تو اتاقم بودم تازه از حموم اومده بودم
به خاطر همین گفتم
ات:داداشی یکم صبر میکنی؟
یونگی:ااا.....خیلی خب باشه
عجله نکن
بعد ۵ مین درو باز کردم
ات:چیزی شده؟
یونگی:خب........چیزی نشده فقط
امشب......
ات:امشب چی؟
یونگی:امشب آماده شو باهم بریم رستوران
یه موضوع مهمو باید بهت بگم
ات:ساعت.....چند آماده باشم؟
یونگی:ساعت.......۷ و نیم
ات:باشه
و یونگی رفت
یعنی میخواد چی بگه؟
یونگی ویو
وقتی داداشی صدام کرد دو دل شدم راجع به این موضوع
ولی نه
باید حتما اینو امشب بهش بگم
این موضوع داره خیلی رو شونم سنگینی میکنه
دیگه نمیتونم
ولی یه جورایی خوشحالم
بالاخره میتونم بهش بگم
این بیشترین مکالمه ای بود که تو این دو سال باهاش داشتم:))))
ات ویو
ساعت ۵ و نیم بود
پاشدم رفتم یه دوشی ۱ ساعته گرفتم اومدم بیرون
یه لباس خوشکل پوشیدم دیدم ساعت ۷ و ۲۵ دیقست
رفتم پایین رو کاناپه نشستم
۲ مین بعد دیدم یونگی اومد
خیلی جذاب شده بود
ات:سلام
یونگی:سلام
بریم؟
ات:بریم
نویسنده ویو
در شول راه هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد
رفتن نشستن سر میز و
*فلش بک بعد خوردن غذا
ات:داداشی چی میخواستی بهم بگی؟
یونگی:ات
نمیدونم جطور بهت بگم
راستش من.....من......
ات:اتفاقی افتاده؟
یونگی:آره
یه اتفاقی افتاده
من......
من عاشقت شدم
ات که تو شوک مونده بود فقط به یونگی نگاه میکرد
یونگی:دقیقا نمیدونم این موضوع از کی شروع شد و چجوری این اتفاق افتاد ولی میدونم که خیلی خیلی خیلی دوست دارم
ات:پس....
میتونم تصور کنم چه حسی داشتی وقتایی که داداشی صدات میکردم(ناراحت)
یونگی:اشکالی نداره
به هر حال بهت قول داده بودم همیشه داداشت بمونم
ولی احساساتم نزاشت
ات:..........
من نمیدونم چی باید بگم
یونگی:میدونم همچین حسی بهم نداری
سخت نگیر
بیا يه مدت بهم فرصت بده
ات:موضوع این نیست....
یونگی:پس موضوع چیه؟
ات:.........
۱۱.۲k
۰۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.