عزیزترین مافیا
عزیزترین مافیا
پارت ششم
×:قربان
همین الان خبر رسیده به دستمون که......که
یونگی:که چی؟(عصبی و یکم داد)
×:به خونتون حمله شده و
پدر و مادرتون رو کشتن
یونگی:چی؟(شوک)
یونگی ویو
حالا چجوری این خبر و به ات گوشی رو قطع کردم و برگشتم طرف ات دیدم خوابیده
خیلی کیوت بود ولی وقت نداشتم
شماره دوستشو گرفتم و گفتم که آدرس خونشو بده تا ات رو ببرم اونجا
اونجا امن تره
*۱ ساعت بعد
ات رو گذاشتم خونه ی دوستش و راه افتادم سمت عمارتم
رفتم و دیدم که اونجا
وایییییی
اینجا خرابست یا عمارت؟
رفتم و اونجا بابامو پیدا کردم
_:یونگی
فقط مراقب......
ات......
باش(فوت کرد)
نویسنده ویو
یونگی یه قطره اشک از چشمش اومد پایین
درسته ازشون متنفر بود اما بازم خونوادش بودن
یونگی:چجوری به ات بگم؟
یونگی اون شب وسایلش رو جمع کرد و رفت به اون یکی عمارتش
وسایل ات رو هم جمع کرد و برد
دیگه دم دمای صبح بود که رفت دنبال ات
هانا ویو
دینگ دینگ
هانا:بله؟
یونگی:منم
میشه درو باز کنی
هانا:البته
بیا بالا
یونگی بود
اومد بالا
یونگی:بخشید این وقت شب اومدم اینجا و بیدارت کردم
هانا:اشکالی نداره
همین نیم ساعت پیش بیدار شدم
چیزی شده؟
یونگی:آره
و یونگی قصه رو برام توضیح داد
یونگی:حالا نمیدونم به ات چجوری باید بگم
هانا:تسلیت میگم
بیا یه جوری بهش بگیم
برم بیدارش کنم؟
یونگی:نه لازم.......
ات؟
ات تو شوک مونده بود
باید چیکار میکردیم حالا؟
ات:یعنی چی که
مامان و.....بابا مردن؟
یونگی:متاسفم😶😔
نویسنده ویو
وقتی یونگی گفت متاسفم ات از شدت استرس و فشاری که بهش وارد شده بود غش کرد
یونگی و هانا سریع ات رو بردن بیمارستان
*۱ ساعت بعد
دکتر:آقای مین باید بیشتر مراقب خواهرتون باشید
خیلی حساسه
نباید استرس زیادی بهش وارد بشه
یونگی:چشم
الان میتونم ببینمش؟
دکتر:الان هنوز بیهوشن ولی به زودی بهوش میان
ولی بله میتونید برید پیششون
هانا:من باید برم
دستیارم زنگ زد گفت باید برم اونجا
مراقبش باش
یونگی:باشه
ممنونم و متاسفم
و هانا رفت و یونگی هم رفت پیش ات
نشست و دست ات رو گرفت تو دستش
یونگی:متاسفم ات
نباید اینجوری میشد
اگه فقط من بیشتر مراقب میبودم اینجوری نمیشد
ببخشید
قول میدم مراقبت باشم(زد زیر گریه)
ات:گریه نکن داداشی
یونگی یه دفعه سرشو آورد بالا و دستشو گذاشت رو صورت ات و نوازشش گرد
ات:مگه نگفتی مراقبم میمونی؟
مگه نگفتی داداشم میمونی؟
پس بمون سر قولت
یونگی:چشم خواهر قشنگم(با صدای لرزون)
بقیش تو کامنتاست
تا اونجا رفتی کامنتم بزار
شب بازم پارت میزارم
پارت ششم
×:قربان
همین الان خبر رسیده به دستمون که......که
یونگی:که چی؟(عصبی و یکم داد)
×:به خونتون حمله شده و
پدر و مادرتون رو کشتن
یونگی:چی؟(شوک)
یونگی ویو
حالا چجوری این خبر و به ات گوشی رو قطع کردم و برگشتم طرف ات دیدم خوابیده
خیلی کیوت بود ولی وقت نداشتم
شماره دوستشو گرفتم و گفتم که آدرس خونشو بده تا ات رو ببرم اونجا
اونجا امن تره
*۱ ساعت بعد
ات رو گذاشتم خونه ی دوستش و راه افتادم سمت عمارتم
رفتم و دیدم که اونجا
وایییییی
اینجا خرابست یا عمارت؟
رفتم و اونجا بابامو پیدا کردم
_:یونگی
فقط مراقب......
ات......
باش(فوت کرد)
نویسنده ویو
یونگی یه قطره اشک از چشمش اومد پایین
درسته ازشون متنفر بود اما بازم خونوادش بودن
یونگی:چجوری به ات بگم؟
یونگی اون شب وسایلش رو جمع کرد و رفت به اون یکی عمارتش
وسایل ات رو هم جمع کرد و برد
دیگه دم دمای صبح بود که رفت دنبال ات
هانا ویو
دینگ دینگ
هانا:بله؟
یونگی:منم
میشه درو باز کنی
هانا:البته
بیا بالا
یونگی بود
اومد بالا
یونگی:بخشید این وقت شب اومدم اینجا و بیدارت کردم
هانا:اشکالی نداره
همین نیم ساعت پیش بیدار شدم
چیزی شده؟
یونگی:آره
و یونگی قصه رو برام توضیح داد
یونگی:حالا نمیدونم به ات چجوری باید بگم
هانا:تسلیت میگم
بیا یه جوری بهش بگیم
برم بیدارش کنم؟
یونگی:نه لازم.......
ات؟
ات تو شوک مونده بود
باید چیکار میکردیم حالا؟
ات:یعنی چی که
مامان و.....بابا مردن؟
یونگی:متاسفم😶😔
نویسنده ویو
وقتی یونگی گفت متاسفم ات از شدت استرس و فشاری که بهش وارد شده بود غش کرد
یونگی و هانا سریع ات رو بردن بیمارستان
*۱ ساعت بعد
دکتر:آقای مین باید بیشتر مراقب خواهرتون باشید
خیلی حساسه
نباید استرس زیادی بهش وارد بشه
یونگی:چشم
الان میتونم ببینمش؟
دکتر:الان هنوز بیهوشن ولی به زودی بهوش میان
ولی بله میتونید برید پیششون
هانا:من باید برم
دستیارم زنگ زد گفت باید برم اونجا
مراقبش باش
یونگی:باشه
ممنونم و متاسفم
و هانا رفت و یونگی هم رفت پیش ات
نشست و دست ات رو گرفت تو دستش
یونگی:متاسفم ات
نباید اینجوری میشد
اگه فقط من بیشتر مراقب میبودم اینجوری نمیشد
ببخشید
قول میدم مراقبت باشم(زد زیر گریه)
ات:گریه نکن داداشی
یونگی یه دفعه سرشو آورد بالا و دستشو گذاشت رو صورت ات و نوازشش گرد
ات:مگه نگفتی مراقبم میمونی؟
مگه نگفتی داداشم میمونی؟
پس بمون سر قولت
یونگی:چشم خواهر قشنگم(با صدای لرزون)
بقیش تو کامنتاست
تا اونجا رفتی کامنتم بزار
شب بازم پارت میزارم
۹.۲k
۰۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.