عزیزترین مافیا
عزیزترین مافیا
پارت هشتم
ات؛من.....منم...راستش منم یکم دوست دارم
همین یونگی اومد خوشحال شه ات ادامه داد
ات:ولی هنوز کاملا راجع به حسم مطمئن نیستم
یونگی:مطمئن میشی
یونگی بلند شد و دست ات رو گرفت و رفتن خونه
یونگی:امشب میای پیش من بخوابی؟
قول میدم باهم با بالش هام بازی کنیم(کیوت)
ات:🥲🙂باشه
رفتن تو اتاق
اون شب ات به اندازه کل این دو سالی که بی احساس شده بود خندید
و حتی خیلی راحت بغل یونگی خوابید
*صبح
ات ویو
بیدار شدم دیدم یونگی پیشم نیست
رفتم پایین دیدم داره صبحونه درست میکنه
به طرز کیوتی کیوت شده بود
ولی خیلی دست و پا چلفتی بود😅😂
ات:صبح بخیر دادا......
ببخشید یونگی
یونگی:اشکالی نداره
ات:چرا تو داری اینکارو میکنی؟(رفت پیشش)
یونگی:اجوما امروز رفته خونه
منم گفتم برات صبحونه درست کنم
ولی خب......
ات:آره آره ادامه نده😂😂
برو بشین بقیش با من کوچولو
یونگی:به من نگو کوچولو من ازت بزرگترم(خیلییییی کیوت)
داشتم از شدت کیوتیش غش میکردم
ات:😂😂باشه آقا بزرگه
نویسنده ویو
ات صبحونه رو آماده کرد و خوردن
ات:امروز نمیری شرکت؟
یونگی:نوچچچچ
امروز پیش عشقم میمونم
ات ویو
وقتی گفت عشقم دلم ریخت
یونگی:میای بریم بیرون باهم؟
ات:میشه؟
یونگی:البته که میشه
نویسنده ویو
(ببخشید انقد ویو میزنم)
ات و یونگی رفتن خرید بعدش رفتن شهربازی
بعدم رفتن رستوران و غذا خوردن
۶ ماهی گذشت و اونا روز به روز بیشتر عاشق هم میشدن
یونگی میخواست از ات خاستگاری کنه
اون روز به اجوما و یونگی ات رو فرستادن بیرون
ات هم رفته بود پیش می یونگ و هانا
(نکته:هانا و می یونگ میدونن یونگی میخواد خاستگاری کنه پس یکم معطلش میکنن)
یونگی سپرده بود به اجوما که خونه رو کلی قشنگ کنه
خودشم رفته بود دنبال خرید یه حلقه خوشکل
شب شد
یونگی زنگ زد به می یونگ
می یونگ هم بدون اینکه ات بفهمه با یونگی حرف میزدن
*مکالمه می یونگ و یونگی
یونگی:وقتشه
بیاریدش خونه
پی یونگ:باشه
*پایان مکالمه
ات اومد خونه و دید که چراغا خاموشه
ات:حتما خوابیده😅
اما همین ات این حرفو زد چراغا روشن شد و یونگی اومد جلو و ات رو بغل کرد
اما همون موقع بود که.......
خ
م
ا
ر
ی
خستمممم
خوابم میاد
داستان تازه داره جالب میشه
از پارت بعد خیلی حساس میشه
شبتون بخیر رفقا
لاو یو❤️🩹
پارت هشتم
ات؛من.....منم...راستش منم یکم دوست دارم
همین یونگی اومد خوشحال شه ات ادامه داد
ات:ولی هنوز کاملا راجع به حسم مطمئن نیستم
یونگی:مطمئن میشی
یونگی بلند شد و دست ات رو گرفت و رفتن خونه
یونگی:امشب میای پیش من بخوابی؟
قول میدم باهم با بالش هام بازی کنیم(کیوت)
ات:🥲🙂باشه
رفتن تو اتاق
اون شب ات به اندازه کل این دو سالی که بی احساس شده بود خندید
و حتی خیلی راحت بغل یونگی خوابید
*صبح
ات ویو
بیدار شدم دیدم یونگی پیشم نیست
رفتم پایین دیدم داره صبحونه درست میکنه
به طرز کیوتی کیوت شده بود
ولی خیلی دست و پا چلفتی بود😅😂
ات:صبح بخیر دادا......
ببخشید یونگی
یونگی:اشکالی نداره
ات:چرا تو داری اینکارو میکنی؟(رفت پیشش)
یونگی:اجوما امروز رفته خونه
منم گفتم برات صبحونه درست کنم
ولی خب......
ات:آره آره ادامه نده😂😂
برو بشین بقیش با من کوچولو
یونگی:به من نگو کوچولو من ازت بزرگترم(خیلییییی کیوت)
داشتم از شدت کیوتیش غش میکردم
ات:😂😂باشه آقا بزرگه
نویسنده ویو
ات صبحونه رو آماده کرد و خوردن
ات:امروز نمیری شرکت؟
یونگی:نوچچچچ
امروز پیش عشقم میمونم
ات ویو
وقتی گفت عشقم دلم ریخت
یونگی:میای بریم بیرون باهم؟
ات:میشه؟
یونگی:البته که میشه
نویسنده ویو
(ببخشید انقد ویو میزنم)
ات و یونگی رفتن خرید بعدش رفتن شهربازی
بعدم رفتن رستوران و غذا خوردن
۶ ماهی گذشت و اونا روز به روز بیشتر عاشق هم میشدن
یونگی میخواست از ات خاستگاری کنه
اون روز به اجوما و یونگی ات رو فرستادن بیرون
ات هم رفته بود پیش می یونگ و هانا
(نکته:هانا و می یونگ میدونن یونگی میخواد خاستگاری کنه پس یکم معطلش میکنن)
یونگی سپرده بود به اجوما که خونه رو کلی قشنگ کنه
خودشم رفته بود دنبال خرید یه حلقه خوشکل
شب شد
یونگی زنگ زد به می یونگ
می یونگ هم بدون اینکه ات بفهمه با یونگی حرف میزدن
*مکالمه می یونگ و یونگی
یونگی:وقتشه
بیاریدش خونه
پی یونگ:باشه
*پایان مکالمه
ات اومد خونه و دید که چراغا خاموشه
ات:حتما خوابیده😅
اما همین ات این حرفو زد چراغا روشن شد و یونگی اومد جلو و ات رو بغل کرد
اما همون موقع بود که.......
خ
م
ا
ر
ی
خستمممم
خوابم میاد
داستان تازه داره جالب میشه
از پارت بعد خیلی حساس میشه
شبتون بخیر رفقا
لاو یو❤️🩹
۸.۸k
۰۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.