ی شب بارونی بود
ی شب بارونی بود
نشسته بودیم پشت پنجره ... با دوتا استکان ، یدونش چایی بود و اونیکی نسکافه ، آخه چایی دوست نداره ...
سکوتمون طولانی شد ، بهش گفتم میخوای برات یه قصه تعریف کنم ؟ چشماش خندید ... همیشه چشماش اول از همه نشون میده حالشو ... سرم رو گذاشتم رو شونه ش و شروع کردم ب گفتن قصه ی اون خاله پیرزنِ ک تو ی شب بارونی همه ی حیوونارو راه میده توی خونه ش ... صبحش میگه برید خونه هاتون و حیوونا هرکدوم یه جوابی میدن و آخرش هم میمونن همگی پیش هم ... قشنگ یادم ه یجای قصه سرم رو از رو شونه ش برداشتم و ادای خروس رو دراوردم که میگفت : من که قوقولی میکنم صبحا تورو بیداااار میکنم بزارم بررررم ؟؟؟؟
خندید ... چشماش رو نمیدیدم ، آخه وقتی خنده هاش از ته دلش ه و کلی خوشش اومده از چیزی چشماشو ریز میکنه یا حتی میبنده ! چشماش کن باز شد توشون خودم رو دیدم ... همونطور که هرروز هزاربار خودمو تو چشماش میدیدم ... نه فقط عمس خودمو ... وجودم ، احساسم ، همه ش تو چشماش معلوم بود ... هرکس دیگه ای هم تو چشماش نگاه میکرد منو میدید ...
چندوقت بعدش هم یادمه دعوامون شده بود ... وسط دعوا گفتم برو گمشو حوصله ندارم ... زیاد اینطوری دعوا میکردیم ، اینجور لفظا دیگه عادی بود ... آخه ما آدما یه وقتا یادمون میره یه سری آدما نباید عادی شن ... چون اگه نباشن دیگه زندگی نمیره جلو ، فقط میگذره ! خلاصه تا این حرف رو زدم آروم شد ... اومد جلوی صورتم و گفت : من که انقد دوست دارم ... انقد دیوونه ت شدم ... لعنتی بزاااارم برررم ؟؟؟؟ یه ثانیه بعد اخمام باز شد ... منم اول چشمام خندید ، مطمعنم اون لحظه جز خودش هیچی رو توی چشمام نمیدید ...
همیشه همینه ... خاطراتی که با آدما داری همیشه میمونن ... شاید یادآوری شون لازم باشه ... اما همیشه هستن ... به موقع میان سراغت و یادت میارن که چشمات باید بخنده ... به نظرم خنده ی واقعیِ آدما از چششون معلومه ... همیشه تو نگاه آدما کلی حرف هست ... یادمه یبار این اواخر که دیدمش خیلی حواسم به نگاهش بود ... بهم خیره شدیم و واسه اولین بار نگاهم رو نگه داشتم روش ... دقت کردم ، هی گشتم تو چشماش اما نبود ... اثری از من دیگه توی چشمش نبود ... خندیدم و رومو اونور کردم ... گفتم بریم دیگه هوا سرد ه ... رسیدم خونه یه لیوان چایی برای خودم ریختم ... نشستم پشت پنجره و یاد اون روز دعوا افتادم که کاش جای خنده ، جواب اون سوال احمقانه رو میدادم ... !
نشسته بودیم پشت پنجره ... با دوتا استکان ، یدونش چایی بود و اونیکی نسکافه ، آخه چایی دوست نداره ...
سکوتمون طولانی شد ، بهش گفتم میخوای برات یه قصه تعریف کنم ؟ چشماش خندید ... همیشه چشماش اول از همه نشون میده حالشو ... سرم رو گذاشتم رو شونه ش و شروع کردم ب گفتن قصه ی اون خاله پیرزنِ ک تو ی شب بارونی همه ی حیوونارو راه میده توی خونه ش ... صبحش میگه برید خونه هاتون و حیوونا هرکدوم یه جوابی میدن و آخرش هم میمونن همگی پیش هم ... قشنگ یادم ه یجای قصه سرم رو از رو شونه ش برداشتم و ادای خروس رو دراوردم که میگفت : من که قوقولی میکنم صبحا تورو بیداااار میکنم بزارم بررررم ؟؟؟؟
خندید ... چشماش رو نمیدیدم ، آخه وقتی خنده هاش از ته دلش ه و کلی خوشش اومده از چیزی چشماشو ریز میکنه یا حتی میبنده ! چشماش کن باز شد توشون خودم رو دیدم ... همونطور که هرروز هزاربار خودمو تو چشماش میدیدم ... نه فقط عمس خودمو ... وجودم ، احساسم ، همه ش تو چشماش معلوم بود ... هرکس دیگه ای هم تو چشماش نگاه میکرد منو میدید ...
چندوقت بعدش هم یادمه دعوامون شده بود ... وسط دعوا گفتم برو گمشو حوصله ندارم ... زیاد اینطوری دعوا میکردیم ، اینجور لفظا دیگه عادی بود ... آخه ما آدما یه وقتا یادمون میره یه سری آدما نباید عادی شن ... چون اگه نباشن دیگه زندگی نمیره جلو ، فقط میگذره ! خلاصه تا این حرف رو زدم آروم شد ... اومد جلوی صورتم و گفت : من که انقد دوست دارم ... انقد دیوونه ت شدم ... لعنتی بزاااارم برررم ؟؟؟؟ یه ثانیه بعد اخمام باز شد ... منم اول چشمام خندید ، مطمعنم اون لحظه جز خودش هیچی رو توی چشمام نمیدید ...
همیشه همینه ... خاطراتی که با آدما داری همیشه میمونن ... شاید یادآوری شون لازم باشه ... اما همیشه هستن ... به موقع میان سراغت و یادت میارن که چشمات باید بخنده ... به نظرم خنده ی واقعیِ آدما از چششون معلومه ... همیشه تو نگاه آدما کلی حرف هست ... یادمه یبار این اواخر که دیدمش خیلی حواسم به نگاهش بود ... بهم خیره شدیم و واسه اولین بار نگاهم رو نگه داشتم روش ... دقت کردم ، هی گشتم تو چشماش اما نبود ... اثری از من دیگه توی چشمش نبود ... خندیدم و رومو اونور کردم ... گفتم بریم دیگه هوا سرد ه ... رسیدم خونه یه لیوان چایی برای خودم ریختم ... نشستم پشت پنجره و یاد اون روز دعوا افتادم که کاش جای خنده ، جواب اون سوال احمقانه رو میدادم ... !
۱۵.۲k
۲۷ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.