خون اشام ورژن عاشق♡
(شرطا نرسیده بود ولی به خاطر اینکه قراره امروز جایی برم ونمیتونستم پارت آپ کنم گذاشتم )
فردا ی اون شب ویو ات :
صبح با احساس نور روی پلکام بیدار شدم و روی تخت نشستم و بعد آنالیز اتاق رفتم توی دستشویی و دست و صورتمو شستم که چشمم به کتاب های چیده شده در کنار پنجره خورد وایییی چقد دلم واسه رمان خوندن مخصوصا تو فضای آروم تنگ شده بود. سریع رفتم یکی از کتابارو برداشتم و تکیه به تاج تخت دادم و ملافه ی روی تخت رو تا روی شکمم بالا آوردم و زانو هامو خم کردم و شروع بو خوندن کتاب کردم
داستان
:روزی روزگاری دختر ی در سرزمین دیو ها متولد شد ک بسیار راجب آدم ها و دنیای بیرون از قلمروی دیو ها کنجکاو بود و گاهی این کنجکاوی باعث دعوا شدن دختر توسط پدرش بود یا گاهی هم مفید بود .روز ها همینطور میگذشت کع دختر شبی به قدری دلش هوای بیرون را کرده بود و احساس زندانی بهش دست داده بود که تصمیم گرفت فرار کنه و به بیرون از قلمرو دیو ها بره پس تمامی وسایل ضروری خودش رو برداشت و از اون قلمرو لعنتی بیرون زد و به سرزمینی که ساخت دست انسان ها بود دست پیدا کرد و وارد اون شهر شد مردم شهر هرکدوم که دخترک رو میدیدند توی زیبای اون دختر محو میشدند دختر چند هفته توی اون شهر بود تا اینکه حاکم شهر یک دل نهصد دل عاشق و دلباخته ی دیو شد و تصمیم گرفت که به دختر اعتراف کنه پس جلوی پای دختر زانو زد و به اون گفت: میشه قلبم رو کنار قلبت بزارم
دختر: آ...آره (اشک شوق )
حاکم : پس میزارم تا عبد
چند ماه از اعتراف حاکم به دیو میگذشت و تصمیم گرفته بودن ازدواج کنن اما ازدواج دیو و انسان مثل ازدواج بَره با گرگ بود و کمکم گرگ اون بَره رو می بلعید و ذره ذره از اون به عنوان غذا استفاده میکرد و این اتفاق عملی شد بعد از عروسی دیو به قدری به انسان و انرژیش محتاج بود که عشقش رو بلعید وقتی ب خودش اومد دید تن بی جون و سرد عشقش روی دستاش دیو از اونروز به بعد با خودش عهد بست که دیگه عاشق نشه و خودش رو به هر دری زو تا انسان شه ولی نه فایده ای نداشت پس روی آخرین طبقهی برج حاکم رفت و گفت :عشقم دارم انتقامتو از خودم میگیرم . خودش رو پرت کرد پایین ولی اون دیو گناهی نداشت این دنیا بود که دقیقا توی بهترین لحظه بدترین اتفاق رو هدیه میده ( پایان داستان ) واایی چقد قشنگ بود این اشکه رو صورت من آه (منحرفان عزیز خواهشن این آه رو به نشانه ی اعتراض به اشکش ببینید /😈😹)
تهیونگ : هووف تموم شد بلا خره اون کتابو بده من
ات :اوکی نخوردمش که 😒
تهیونگ :عا راستی امشب مهمونی خونآشام هاست واسه ی جشن عروسی من و تو و...
ات: واااایسااا ببینم عروسی .. من ..تو 😶
تهیونگ :(بالحن عصبانی ) اره مشکل داری
ات : نه اوکی
تهیونگ :خوبه هع ازم ترس داری 😏
شرایط ۳ لایک
فردا ی اون شب ویو ات :
صبح با احساس نور روی پلکام بیدار شدم و روی تخت نشستم و بعد آنالیز اتاق رفتم توی دستشویی و دست و صورتمو شستم که چشمم به کتاب های چیده شده در کنار پنجره خورد وایییی چقد دلم واسه رمان خوندن مخصوصا تو فضای آروم تنگ شده بود. سریع رفتم یکی از کتابارو برداشتم و تکیه به تاج تخت دادم و ملافه ی روی تخت رو تا روی شکمم بالا آوردم و زانو هامو خم کردم و شروع بو خوندن کتاب کردم
داستان
:روزی روزگاری دختر ی در سرزمین دیو ها متولد شد ک بسیار راجب آدم ها و دنیای بیرون از قلمروی دیو ها کنجکاو بود و گاهی این کنجکاوی باعث دعوا شدن دختر توسط پدرش بود یا گاهی هم مفید بود .روز ها همینطور میگذشت کع دختر شبی به قدری دلش هوای بیرون را کرده بود و احساس زندانی بهش دست داده بود که تصمیم گرفت فرار کنه و به بیرون از قلمرو دیو ها بره پس تمامی وسایل ضروری خودش رو برداشت و از اون قلمرو لعنتی بیرون زد و به سرزمینی که ساخت دست انسان ها بود دست پیدا کرد و وارد اون شهر شد مردم شهر هرکدوم که دخترک رو میدیدند توی زیبای اون دختر محو میشدند دختر چند هفته توی اون شهر بود تا اینکه حاکم شهر یک دل نهصد دل عاشق و دلباخته ی دیو شد و تصمیم گرفت که به دختر اعتراف کنه پس جلوی پای دختر زانو زد و به اون گفت: میشه قلبم رو کنار قلبت بزارم
دختر: آ...آره (اشک شوق )
حاکم : پس میزارم تا عبد
چند ماه از اعتراف حاکم به دیو میگذشت و تصمیم گرفته بودن ازدواج کنن اما ازدواج دیو و انسان مثل ازدواج بَره با گرگ بود و کمکم گرگ اون بَره رو می بلعید و ذره ذره از اون به عنوان غذا استفاده میکرد و این اتفاق عملی شد بعد از عروسی دیو به قدری به انسان و انرژیش محتاج بود که عشقش رو بلعید وقتی ب خودش اومد دید تن بی جون و سرد عشقش روی دستاش دیو از اونروز به بعد با خودش عهد بست که دیگه عاشق نشه و خودش رو به هر دری زو تا انسان شه ولی نه فایده ای نداشت پس روی آخرین طبقهی برج حاکم رفت و گفت :عشقم دارم انتقامتو از خودم میگیرم . خودش رو پرت کرد پایین ولی اون دیو گناهی نداشت این دنیا بود که دقیقا توی بهترین لحظه بدترین اتفاق رو هدیه میده ( پایان داستان ) واایی چقد قشنگ بود این اشکه رو صورت من آه (منحرفان عزیز خواهشن این آه رو به نشانه ی اعتراض به اشکش ببینید /😈😹)
تهیونگ : هووف تموم شد بلا خره اون کتابو بده من
ات :اوکی نخوردمش که 😒
تهیونگ :عا راستی امشب مهمونی خونآشام هاست واسه ی جشن عروسی من و تو و...
ات: واااایسااا ببینم عروسی .. من ..تو 😶
تهیونگ :(بالحن عصبانی ) اره مشکل داری
ات : نه اوکی
تهیونگ :خوبه هع ازم ترس داری 😏
شرایط ۳ لایک
۶.۶k
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.