آنکه ابروی تو را ناز و هِلالی کرده است
آنکه ابروی تو را ناز و هِلالی کرده است
بد رَقَم شعرِ مرا حالی به حالی کرده است!
نازم انگشتانِ دستَت که چه صاف و بی ریا
بر سَرَت با منّتِ بسیار شالی کرده است
تا که بازارش بگیرد فرشباف ِ چیره دست
گوشه ای از چهره ات را نقشِ قالی کرده است
از نگاهِ آتشینَت سوخت جانِ کوزه گر
تا که چشمانِ تو را طرحِ سفالی کرده است!
هر کسی در کوچهِ بُن بست بر تو خیره شد
غُصّه را با گریهِ خاموش خالی کرده است!
چشم تا با حالتِ چشمانِ تو درگیر شد
عقلِ ترسو با دلِ سرکِش جدالی کرده است
بینِ هر بیتی کند دستی میانِ موی تو
شاعرِ تنها عجب فکر و خیالی کرده است!
ساده می گویم که شاید تو بفهمی حالِ من
آنکه با تو عاشقی کرده؛ چه حالی کرده است!
بد رَقَم شعرِ مرا حالی به حالی کرده است!
نازم انگشتانِ دستَت که چه صاف و بی ریا
بر سَرَت با منّتِ بسیار شالی کرده است
تا که بازارش بگیرد فرشباف ِ چیره دست
گوشه ای از چهره ات را نقشِ قالی کرده است
از نگاهِ آتشینَت سوخت جانِ کوزه گر
تا که چشمانِ تو را طرحِ سفالی کرده است!
هر کسی در کوچهِ بُن بست بر تو خیره شد
غُصّه را با گریهِ خاموش خالی کرده است!
چشم تا با حالتِ چشمانِ تو درگیر شد
عقلِ ترسو با دلِ سرکِش جدالی کرده است
بینِ هر بیتی کند دستی میانِ موی تو
شاعرِ تنها عجب فکر و خیالی کرده است!
ساده می گویم که شاید تو بفهمی حالِ من
آنکه با تو عاشقی کرده؛ چه حالی کرده است!
۲.۲k
۳۰ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.