خدا آنقدر برق انداخت شمشیر نگاهت را

خدا آنقدر برق انداخت شمشیر نگاهت را
که حتی راهزنها هم نمی بندند راهت را

دو چندان می شود زیباییت وقتی که می گیرد
هلال ابر گیسوی سیاهی روی ماهت را

به آسانی جهانم را تصرف می کنی وقتی
مجهز می کنی با عشوه ای حتی سپاهت را

دهانش از تعجب باز می ماند اگر دریا
فقط یک لحظه در چشمت ببیند این شباهت را

خدا هم مثل من زیباییت را دوست می دارد
و لذت می برد وقتی که می بیند نگاهت را

نه تنها من فقط گاهی تو را گم میکنم در خود
که هر شب شمس گم میکرد راه خانقاهت را
دیدگاه ها (۱)

من چه در وهم وجودم ، چه عدم، دلتنگماز عدم تا به وجود آمده...

دردِ من نیست ، که این درد پریشانی هاستاین جنون لازمه ی کوچ ب...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏گفته بودی عاشقم هستی،پریشانی چرا!؟وقت دیدارت مرا...

آنکه ابروی تو را ناز و هِلالی کرده استبد رَقَم شعرِ مرا حا...

مادر نامت را که می نویسمقلم می لرزددل می لرزدجهان آرام می شو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط