میان دو نگاه
p:۱۸
بعد از اون شبی که چان توی راه پله اعتراف کرد رفتارها عوض شد.
نه تو تونستی باهاش عادی باشی نه هیونجین از نگاه کردن بهت دست برداشته بود.
هيونجين: «ات... امروز چرا صبحونه نخوردی؟ حالت خوبه؟»
چان قبل از اینکه جواب بدی پرید وسط «شاید چون کسی دیروز اذیتش کرده
هوای بینشون کشیده و سنگین شد. تو فقط زیر لب گفتی خواهش میکنم دعوا نکنین...»
ولی هرچی بیشتر تلاش کردی فاصله بیندازی اونها بیشتر سمتت کشیده میشدن
اون شب هیونجین جلوی خوابگاه دنبالت دوید.
هيونجين: «ات... میشه وایسی؟ باید یه چیزی بگم
قلبت تند زد.
هیونجین آه کشید نگاهش رو از زمین کند و گفت: «من از
اول... از اولین روز ازت خوشم اومد.
ولی چان زودتر فهمید اون همیشه میفهمه
من فقط... دیر رسیدم.
اونقدر ناراحت بود که چشماش برق میزد.
برای اولین بار دیدی هیونجين مغرور شکسته جلوت ایستاده
*پایان*
بعد از اون شبی که چان توی راه پله اعتراف کرد رفتارها عوض شد.
نه تو تونستی باهاش عادی باشی نه هیونجین از نگاه کردن بهت دست برداشته بود.
هيونجين: «ات... امروز چرا صبحونه نخوردی؟ حالت خوبه؟»
چان قبل از اینکه جواب بدی پرید وسط «شاید چون کسی دیروز اذیتش کرده
هوای بینشون کشیده و سنگین شد. تو فقط زیر لب گفتی خواهش میکنم دعوا نکنین...»
ولی هرچی بیشتر تلاش کردی فاصله بیندازی اونها بیشتر سمتت کشیده میشدن
اون شب هیونجین جلوی خوابگاه دنبالت دوید.
هيونجين: «ات... میشه وایسی؟ باید یه چیزی بگم
قلبت تند زد.
هیونجین آه کشید نگاهش رو از زمین کند و گفت: «من از
اول... از اولین روز ازت خوشم اومد.
ولی چان زودتر فهمید اون همیشه میفهمه
من فقط... دیر رسیدم.
اونقدر ناراحت بود که چشماش برق میزد.
برای اولین بار دیدی هیونجين مغرور شکسته جلوت ایستاده
*پایان*
- ۷۷۸
- ۱۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط