میان دو نگاه
p:۱۷
از وقتی هیونجین خونه رو ترک کرد، انگار هوای خونه هم سرد شد.
چان هنوز روی مبل نشسته بود، خم شده، دستهاش گرهکرده، نگاهش خیره به زمین.
تو آهسته گفتی:
تو:
— هیونجین… برمیگرده. فقط ناراحت شده.
چان نفسش برید.
آروم، ولی با درد:
چان:
— نه… اینبار فرق داشت.
اینبار… از خودش میترسید.
تو کنار چان نشستی.
اون لحظه برای اولین بار دیدی چانِ همیشه قوی واقعاً ترسیده.
چان:
— اگه فکر کنه تو هیچوقت انتخابش نمیکنی… ممکنه تصمیمهای بد بگیره.
هیونجین وقتی عاشق میشه… همهچیزش رو میذاره وسط.
و تو… تو مرکز همهچی شدی.
قبل از اینکه چیزی بگی، گوشیش زنگ خورد.
«سئونگمین» بود.
چان سریع جواب داد:
چان:
— بله؟
… چی؟
نه، شوخی نکن—
چی؟!
گوشی از دستش افتاد روی مبل.
تو هول شدی.
تو:
— چی شد؟ چی گفت؟!
چان با صدایی گرفته گفت:
چان:
— هیونجین…
… گوشیشو خاموش کرده.
به خوابگاه نرفته…
به خونه مادرش هم نه.
هیچجا نیست.
تو یخ کردی.
چان ادامه داد:
چان:
— آخرینبار… یکی از کارکنها دیده که سوار یه ماشین شده.
تنها.
بیهدف.
دستش رو پیشونیش گذاشت.
چان:
— کاش… کاش دعوا نمیکردیم. کاش پای تو وسط نبود… کاش—
تو سریع دستشو گرفتی، محکم.
تو:
— مقصر تو نیستی.
مقصر من نیستم.
هیونجین فقط… احساسیش.
چان اما عقب نکشید.
برای اولین بار دستتو محکمتر گرفت.
چان (آروم ولی لرزون):
— اما من بدون اون چیکار کنم؟
و بدون تو… چیکار کنم؟
چشماش پر از نگرانی بود.
نه برای خودش —
برای تو…
برای هیونجین…
برای چیزی که بین شما سه نفر داشت از کنترل خارج میشد.
---
سه ساعت بعد
تو و چان توی ماشین بودین.
چان با سرعت میرفت، شونههاش سفت، چشمهاش قرمز.
هیچکدوم حرف نمیزدین.
فقط هر چند دقیقه چان نفسش رو محکم بیرون میداد.
تو:
— وقتی پیداش کنیم… میخوای چی بگی؟
چان از آینه نگاهت کرد.
گوشه لبش لرزید.
چان:
— میگم که من و اون قرار نیست بخاطر عشق به تو… همو از دست بدیم.
میگم بهش که دوستش دارم، به عنوان برادر… به عنوان کسی که نصف قلب منه.
میگم که تو…
تو هیچوقت مجبور نیستی انتخاب کنی.
تو جا خوردی.
تو:
— یعنی چی؟
چان نگاهشو دوباره به جاده داد.
چان:
— یعنی… شاید راهی وجود داشته باشه که درد هیچکس زیاد نشه.
شاید… این داستان هیچکدوممون یهنفره نباشه.
قبل از اینکه چیزی بپرسی، گوشیش روشن شد.
پیامی از هیونجین.
فقط یک جمله:
> «نمیتونم برگردم… حداقل نه تا وقتی حرفتو بشنوم.»
چان ماشین رو کنار زد.
برگشت سمتت.
چان:
— باید بریم پیشش.
قبل از اینکه فکرهاش خطرناکتر بشه.
ولی فقط من کافی نیستم…
نگاهش عمیق شد.
چان:
— باید تو هم بیای.
اون… به تو بیشتر از من نیاز داره.
تو لبهات خشک شد.
صدای قلبت تو سینهات میکوبید.
تو:
— اون کجاست؟
چان گوشیش رو بالا گرفت:
چان:
— یه لوکیشن فرستاده…
تنهاست.
و تو همون لحظه فهمیدی
جاییه که تکلیفت با خودت… و دوتا قلب شکسته مشخص میشه.
*پایان*
از وقتی هیونجین خونه رو ترک کرد، انگار هوای خونه هم سرد شد.
چان هنوز روی مبل نشسته بود، خم شده، دستهاش گرهکرده، نگاهش خیره به زمین.
تو آهسته گفتی:
تو:
— هیونجین… برمیگرده. فقط ناراحت شده.
چان نفسش برید.
آروم، ولی با درد:
چان:
— نه… اینبار فرق داشت.
اینبار… از خودش میترسید.
تو کنار چان نشستی.
اون لحظه برای اولین بار دیدی چانِ همیشه قوی واقعاً ترسیده.
چان:
— اگه فکر کنه تو هیچوقت انتخابش نمیکنی… ممکنه تصمیمهای بد بگیره.
هیونجین وقتی عاشق میشه… همهچیزش رو میذاره وسط.
و تو… تو مرکز همهچی شدی.
قبل از اینکه چیزی بگی، گوشیش زنگ خورد.
«سئونگمین» بود.
چان سریع جواب داد:
چان:
— بله؟
… چی؟
نه، شوخی نکن—
چی؟!
گوشی از دستش افتاد روی مبل.
تو هول شدی.
تو:
— چی شد؟ چی گفت؟!
چان با صدایی گرفته گفت:
چان:
— هیونجین…
… گوشیشو خاموش کرده.
به خوابگاه نرفته…
به خونه مادرش هم نه.
هیچجا نیست.
تو یخ کردی.
چان ادامه داد:
چان:
— آخرینبار… یکی از کارکنها دیده که سوار یه ماشین شده.
تنها.
بیهدف.
دستش رو پیشونیش گذاشت.
چان:
— کاش… کاش دعوا نمیکردیم. کاش پای تو وسط نبود… کاش—
تو سریع دستشو گرفتی، محکم.
تو:
— مقصر تو نیستی.
مقصر من نیستم.
هیونجین فقط… احساسیش.
چان اما عقب نکشید.
برای اولین بار دستتو محکمتر گرفت.
چان (آروم ولی لرزون):
— اما من بدون اون چیکار کنم؟
و بدون تو… چیکار کنم؟
چشماش پر از نگرانی بود.
نه برای خودش —
برای تو…
برای هیونجین…
برای چیزی که بین شما سه نفر داشت از کنترل خارج میشد.
---
سه ساعت بعد
تو و چان توی ماشین بودین.
چان با سرعت میرفت، شونههاش سفت، چشمهاش قرمز.
هیچکدوم حرف نمیزدین.
فقط هر چند دقیقه چان نفسش رو محکم بیرون میداد.
تو:
— وقتی پیداش کنیم… میخوای چی بگی؟
چان از آینه نگاهت کرد.
گوشه لبش لرزید.
چان:
— میگم که من و اون قرار نیست بخاطر عشق به تو… همو از دست بدیم.
میگم بهش که دوستش دارم، به عنوان برادر… به عنوان کسی که نصف قلب منه.
میگم که تو…
تو هیچوقت مجبور نیستی انتخاب کنی.
تو جا خوردی.
تو:
— یعنی چی؟
چان نگاهشو دوباره به جاده داد.
چان:
— یعنی… شاید راهی وجود داشته باشه که درد هیچکس زیاد نشه.
شاید… این داستان هیچکدوممون یهنفره نباشه.
قبل از اینکه چیزی بپرسی، گوشیش روشن شد.
پیامی از هیونجین.
فقط یک جمله:
> «نمیتونم برگردم… حداقل نه تا وقتی حرفتو بشنوم.»
چان ماشین رو کنار زد.
برگشت سمتت.
چان:
— باید بریم پیشش.
قبل از اینکه فکرهاش خطرناکتر بشه.
ولی فقط من کافی نیستم…
نگاهش عمیق شد.
چان:
— باید تو هم بیای.
اون… به تو بیشتر از من نیاز داره.
تو لبهات خشک شد.
صدای قلبت تو سینهات میکوبید.
تو:
— اون کجاست؟
چان گوشیش رو بالا گرفت:
چان:
— یه لوکیشن فرستاده…
تنهاست.
و تو همون لحظه فهمیدی
جاییه که تکلیفت با خودت… و دوتا قلب شکسته مشخص میشه.
*پایان*
- ۱.۱k
- ۱۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط