مادر بزرگ باچارقدش اشکش را پاک کرد و گفت آخ دلم می خواست

مادر بزرگ باچارقدش اشکش را پاک کرد و گفت: آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه. اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم، نشد. دلم پر میکشید که حاجی بگه دوست دارم و نگفت... گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود، زیر چادر چند تا بشکن می زدم آی می چسبید. گفت: بچه گی نکردم، جوونی هم نکردم. یهو پیر شدم... به چشمهای تارش نگاه کردم و حسرت ها را ورق زدم گفتم: مادر جون حالا بشکن بزن، بذار خالی شی گفت:حالا که دستام دیگه جون ندارن؟ انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند... خنده تلخی کرد و گفت: اینقدر به هم هیس نگید
بذارید حرف بزنن
بذارید زندگی کنن
بذارید زندگی کنن.
دیدگاه ها (۸)

اینم تازه عکس گرفتم 50 رج دیگه مونده اگه ویسگون بزاره ببافم ...

پیرپسرای ترشیده ویسگون چیزی به عیدنوروز نمونده ها ..هههه حیف...

سکوت عاشق درجفای معشوق یعنی پاس حرمت عشق .

از گره های بیشمار زندگی گله نکن !آن بافنده ی آفریننده می دان...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_289_بهبه بهبه دستت در....

رمان انیمه ای «هنوز نه!» چپتر ۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط