تکپارتییی جدید از جونگکوک شییی به قلم لینا
تکپارتییی جدید از جونگکوک شییی به قلم لینا؟؟:)))
ساعت دقیقاً شش و هجده دقیقه صبح بود. همیشه همین بود. قبل از شش و بیست دقیقهای که آلارم بوق میزد، بیدار بود. بدن ناخودآگاهش به روتینی عادت کرده بود که روحش از آن متنفر بود.
جونگکوک چشمهایش را باز کرد. سقف سفید، ملافههای ابریشمی که لمسشان دیگر هیچ لذتی نداشت، و سکوتی که فریاد میزد: تنهایی... او موفق بود. نامش درخشان بود، صدایش جهان را پر کرده بود، اما زندگیاش خالی بود. مثل یک آهنگ بیکلام که نتهایش فراموش شده باشند.
از تخت پایین آمد. کف اتاق سرد بود و این تنها حسی بود که میتوانست از آن مطمئن باشد؛ یک حس واقعی. به سمت پنجره رفت. منظرهی سئول بیدار شده، با آن همه هیاهو، برایش شبیه یک فیلم صامت بود که فقط از پشت شیشه تماشایش میکرد.
امروز دوشنبه بود. یا شاید سهشنبه. فرقی نمیکرد. برنامهی روز دقیقاً همان برنامهی هفتهی قبل بود: شش ساعت تمرین رقص، سه ساعت ضبط صدا، یک جلسهی عکسبرداری با لبخندهای استاندارد و از پیش تعیین شده. در هر حرکت، در هر کلمه، جای کوچکی برای خودِ واقعیاش نبود. او یک محصول بود، نه یک انسان.
قهوهاش را تلخ و غلیظ نوشید. این تنها چیزی بود که هنوز میتوانست بدون فیلتر و ماسک مزهاش را حس کند. در آینه، به خودِ معروفش نگاه کرد. موهای مرتب، لباسهای گرانقیمت. پسر توی آینه شبیه یک مجسمه بود، بینقص اما بیجان.
جونگکوک، باید حرکت کنیم. صدای مدیر برنامه از پشت در آمد. همان صدای همیشگی، همان جملهی همیشگی.
پشت در، جهان منتظر بود. جهانی که انتظار داشت او را پرانرژی و شاد ببیند. لبخندش را فعال کرد. آن لبخند، یک سپر شیشهای بود که او را از تمام جهان جدا میکرد.
در راه استودیو، به سرعتِ اتومبیل خیره شد. دوست داشت فریاد بزند: سرعت نگیر! امروز دقیقاً مثل دیروز است! هیچ چیز جدیدی انتظارم را نمیکشد!
اما سکوت کرد.
وقتی به استودیو رسید، هزاران بار خم و راست شد، سلامهایش را با انرژی ادا کرد و شروع به رقصید. هر قدم، هر چرخش، هر قطره عرق، تکرار هزاران بارِ قبلی بود. حتی درد عضلاتش هم تکراری شده بود.
عصر که به خانه برگشت، خسته نبود. فقط خالی بود. لباسهایش را عوض کرد و روی مبل چرمی تیره نشست. تلفنش را برداشت و به لیست تماسها نگاه کرد. میتوانست با هر کسی که میخواست تماس بگیرد، اما چه میگفت؟ سلام، زندگیام تکراری و غمگین است؟ نه. آنها قهرمانشان را اینطور نمیخواستند.
شب از راه رسید. جونگکوک زیر نور کم اتاقش، به تقویم خیره شد. روی تمام خانههایش، فقط یک کلمه حک شده بود: تکرار.
به ساعت نگاه کرد. حالا دوازده و ده دقیقه شب بود. میدانست که باید بخوابد. میدانست که فردا، دقیقاً شش و هجده دقیقه صبح بیدار خواهد شد، تا دوباره، **همان روزِ تکراریرا زندگی کند.
چشمهایش را بست و اجازه داد وزن سنگین موفقیت، او را به خوابی سرد بکشاند. فردا، دوباره جهان در انتظار جونگکوکِ شاد خواهد بود. و او، دوباره، آن نقش را بازی خواهد کرد...
خبخبخبخببب لینایی هاممم یه لایک و کامنت کوچولو میتونه خیلی خوشحالم کنه:))))
ساعت دقیقاً شش و هجده دقیقه صبح بود. همیشه همین بود. قبل از شش و بیست دقیقهای که آلارم بوق میزد، بیدار بود. بدن ناخودآگاهش به روتینی عادت کرده بود که روحش از آن متنفر بود.
جونگکوک چشمهایش را باز کرد. سقف سفید، ملافههای ابریشمی که لمسشان دیگر هیچ لذتی نداشت، و سکوتی که فریاد میزد: تنهایی... او موفق بود. نامش درخشان بود، صدایش جهان را پر کرده بود، اما زندگیاش خالی بود. مثل یک آهنگ بیکلام که نتهایش فراموش شده باشند.
از تخت پایین آمد. کف اتاق سرد بود و این تنها حسی بود که میتوانست از آن مطمئن باشد؛ یک حس واقعی. به سمت پنجره رفت. منظرهی سئول بیدار شده، با آن همه هیاهو، برایش شبیه یک فیلم صامت بود که فقط از پشت شیشه تماشایش میکرد.
امروز دوشنبه بود. یا شاید سهشنبه. فرقی نمیکرد. برنامهی روز دقیقاً همان برنامهی هفتهی قبل بود: شش ساعت تمرین رقص، سه ساعت ضبط صدا، یک جلسهی عکسبرداری با لبخندهای استاندارد و از پیش تعیین شده. در هر حرکت، در هر کلمه، جای کوچکی برای خودِ واقعیاش نبود. او یک محصول بود، نه یک انسان.
قهوهاش را تلخ و غلیظ نوشید. این تنها چیزی بود که هنوز میتوانست بدون فیلتر و ماسک مزهاش را حس کند. در آینه، به خودِ معروفش نگاه کرد. موهای مرتب، لباسهای گرانقیمت. پسر توی آینه شبیه یک مجسمه بود، بینقص اما بیجان.
جونگکوک، باید حرکت کنیم. صدای مدیر برنامه از پشت در آمد. همان صدای همیشگی، همان جملهی همیشگی.
پشت در، جهان منتظر بود. جهانی که انتظار داشت او را پرانرژی و شاد ببیند. لبخندش را فعال کرد. آن لبخند، یک سپر شیشهای بود که او را از تمام جهان جدا میکرد.
در راه استودیو، به سرعتِ اتومبیل خیره شد. دوست داشت فریاد بزند: سرعت نگیر! امروز دقیقاً مثل دیروز است! هیچ چیز جدیدی انتظارم را نمیکشد!
اما سکوت کرد.
وقتی به استودیو رسید، هزاران بار خم و راست شد، سلامهایش را با انرژی ادا کرد و شروع به رقصید. هر قدم، هر چرخش، هر قطره عرق، تکرار هزاران بارِ قبلی بود. حتی درد عضلاتش هم تکراری شده بود.
عصر که به خانه برگشت، خسته نبود. فقط خالی بود. لباسهایش را عوض کرد و روی مبل چرمی تیره نشست. تلفنش را برداشت و به لیست تماسها نگاه کرد. میتوانست با هر کسی که میخواست تماس بگیرد، اما چه میگفت؟ سلام، زندگیام تکراری و غمگین است؟ نه. آنها قهرمانشان را اینطور نمیخواستند.
شب از راه رسید. جونگکوک زیر نور کم اتاقش، به تقویم خیره شد. روی تمام خانههایش، فقط یک کلمه حک شده بود: تکرار.
به ساعت نگاه کرد. حالا دوازده و ده دقیقه شب بود. میدانست که باید بخوابد. میدانست که فردا، دقیقاً شش و هجده دقیقه صبح بیدار خواهد شد، تا دوباره، **همان روزِ تکراریرا زندگی کند.
چشمهایش را بست و اجازه داد وزن سنگین موفقیت، او را به خوابی سرد بکشاند. فردا، دوباره جهان در انتظار جونگکوکِ شاد خواهد بود. و او، دوباره، آن نقش را بازی خواهد کرد...
خبخبخبخببب لینایی هاممم یه لایک و کامنت کوچولو میتونه خیلی خوشحالم کنه:))))
- ۱.۸k
- ۲۳ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط