برادر ناتنی
برادر ناتنی
پارت ۲
ات ویو:از خواب بیدار شدم و دیدم ساعت شده ۷ وایی مگه من چقدر خوابیدم بلند شدم و کارای لازم رو انجام دادم که دیدم بابام داره صدام میکنه ( پدر ات رو با پ.ت نشون میدم ) پ.ت: ات دخترم یه لحظه بیا پایین
ات: چشم الان میام رفتم پایین که دیدم پدرم روی کاناپه نشسته پ.ت: بیا میخوام باهات راجب یه چیز مخم حرف بزنم ات: رفتم و روبه روی پدرم نشستم ات: بفرمایید
پ.ت: ات دخترم میدونی که الان مادرت ۵ ساله فوت کرده و هردومون دلمون براش تنگ شده و این رو میدونی که بعد مادرت به ازدواج فکر نکردم و با کسی نبودم ولی خب نمیتونم تا آخر عمرم تنها باشم منم نیاز به همدم دارم به کسی نیاز دارم که منو از تنهایی در بیاره و همیشه پیشم باشه نمیخوام فکر کنی که تو برام کافی نیستی چرا من خیلی دوست دارم و به نظراتت احترام میزارم و همیشه بهترین هارو برات میخوام ولی خب تو هم یه روزی از این خونه میری و من تنها میشم ات: خب؟ پ.ت: ات از اینکه من دوباره ازدواج کنم ناراحت میشی؟! ات: یه لبخندی زدم و روبه پدرم گفتم: هر چیزی که براتون خوبه رو انجام بدین بلاخره شما هم باید زندگی کنین به نظر من فکر خوبیم هست پ.ت: خیلی ممنونم که درکم میکنی دخترم ات: خواهش میکنم پ.ت: میگم نظرت چیه فردا شب دعوتشون کنیم اینجا چطوره ات: فکر خوبیه پ.ت: خب پس من زنگ میزنم بهشون و باهاشون هماهنگ میکنم
ات: اهوم و رفتم تو اتاقم لباسامو آماده کردم و تکلیفمو نوشتم و روتین پوستیمو انجام دادم و خوابیدم که...
نکته: بچه ها یه چیز بگم این اتفاق قبل اینکه مادر جیمین با پدر ات ازدواج کنه مک داستانو از یکم قبل تر شروع کردم
پارت ۲
ات ویو:از خواب بیدار شدم و دیدم ساعت شده ۷ وایی مگه من چقدر خوابیدم بلند شدم و کارای لازم رو انجام دادم که دیدم بابام داره صدام میکنه ( پدر ات رو با پ.ت نشون میدم ) پ.ت: ات دخترم یه لحظه بیا پایین
ات: چشم الان میام رفتم پایین که دیدم پدرم روی کاناپه نشسته پ.ت: بیا میخوام باهات راجب یه چیز مخم حرف بزنم ات: رفتم و روبه روی پدرم نشستم ات: بفرمایید
پ.ت: ات دخترم میدونی که الان مادرت ۵ ساله فوت کرده و هردومون دلمون براش تنگ شده و این رو میدونی که بعد مادرت به ازدواج فکر نکردم و با کسی نبودم ولی خب نمیتونم تا آخر عمرم تنها باشم منم نیاز به همدم دارم به کسی نیاز دارم که منو از تنهایی در بیاره و همیشه پیشم باشه نمیخوام فکر کنی که تو برام کافی نیستی چرا من خیلی دوست دارم و به نظراتت احترام میزارم و همیشه بهترین هارو برات میخوام ولی خب تو هم یه روزی از این خونه میری و من تنها میشم ات: خب؟ پ.ت: ات از اینکه من دوباره ازدواج کنم ناراحت میشی؟! ات: یه لبخندی زدم و روبه پدرم گفتم: هر چیزی که براتون خوبه رو انجام بدین بلاخره شما هم باید زندگی کنین به نظر من فکر خوبیم هست پ.ت: خیلی ممنونم که درکم میکنی دخترم ات: خواهش میکنم پ.ت: میگم نظرت چیه فردا شب دعوتشون کنیم اینجا چطوره ات: فکر خوبیه پ.ت: خب پس من زنگ میزنم بهشون و باهاشون هماهنگ میکنم
ات: اهوم و رفتم تو اتاقم لباسامو آماده کردم و تکلیفمو نوشتم و روتین پوستیمو انجام دادم و خوابیدم که...
نکته: بچه ها یه چیز بگم این اتفاق قبل اینکه مادر جیمین با پدر ات ازدواج کنه مک داستانو از یکم قبل تر شروع کردم
۶.۶k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.