پارت ۸۴ فیک ازدواج مافیایی
پارت ۸۴
اسلاید اول لباس کوک برای مهمونی
اسلاید دوم لباس ا،ت برای مهمونی
ا،ت ویو
رفتیم خونه و دوش گرفتیم و لباسامونو عوض کردیم و رفتیم به سمت عمارت پدرم
بعد از چند مین رسیدیم و رفتیم داخل
کوک و ا،ت : سلام
پدر و مادر کوک زودتر اومده بودن
پ،ت : خوش اومدین
م،ت : بیاین تو چرا جلو در وایستادین
چرا اینقد مهربون ؟ عجیبه
م،ک : سلام پسر و عروسم خوبین ؟
ا،ت : سلام ممنون
کوک : سلام ممنون خوبیم
پ،ک : خب چه خبر ؟
با این مهربون بودنشون دارن دلشوره میندازن تو دلم ، ولی بی هیچ اهمیتی به دلشورم رفتم و کنار بقیه روی مبل نشستم ، کلی باهم حرف زدیم و قهوه خوردیم ، تقریبا بعد از ۲ ساعت وقت شام شد و رفتیم سر میز شام
م،ت : بخورین نوش جان
با این حرف مادرم همه شروع کردیم به خوردن غذامون تقریبا آخرای غذامون بودیم که یکی از بادیگاردا اومد و تو گوش پدرم چیزی گفت که از عصبانیت تقریبا قرمز شده بود
پ،ک: چیزی شدع آقای کیم ؟
همه متعجب به پدرم نگاه میکردیم که گفت
پ،ت: آقای جئون برای جنس های اسلحه ای که چند روز پیش رسید بادیگارد گذاشتین ؟ چندتا ؟ هااا؟ (عین رپ و با داد و عصبانیت گفت)
پ،ک: تقریبا ۵۰ تا ۶۰ تا بادیگارد گذاشته بودم چطور ؟
پ،ت : انبار آتیش گرفته
پ،ک : چی ؟
پ،ت : متئسفم ولی این ازدواج و شراکت دیگه تمومه ، از خونه ی من گمشید بسرون ا،ت توهم برو اتاقت هیچ جا نمیری
از حرفاشون هیچی نفهمیدم یعنی چی ؟
ا،ت : چ... چی؟
پ،ت : همین که گفتم ازدواج به پایان رسید هری ، بادیگاردا ا،ت ببرین تو اتاقش و زندانیش کنین
هنوز تو شوک بودم که چندتا بادیگارد اومدن سمتم و از دستام گرفتن و داشتن میبردنم
کوک : ا،ت زن منه آقای کیم
پ،ت : خب که چی ؟ هری بابا نصف سرمایمو واسه اون انبار کوفتی گذاشته بودم
پ،ک : کوک امشب پیش ما باش بیا بریم
کوک : الان میرم ولی برای گرفتن ا،ت ، زنم و عشقم برمیگردم
پ،ت : هری بابا
م،ت : عزیزم آروم باش
حرفای مامان تاثیری روی بابا نداشت ، بادیگارودا منو بردن تو اتاقم و درو قفل کردن تقریبا همه ی لباسام خونه ی خودم بود و هیچی اینجا نداشتم ولی خب چون خسته بودم رفتم دوش گرفتم و اومدم لباسامو عوض کردم و خوابیدم
کوک ویو
اوففف مثل اینکه زندگی خوب به ما نیومده
ولی هرجور شدع ا،تو برمیگردونم پیش خودم
وقتی رسیدیم خونه پدرم منم تو اتاقم زندانی کرد ، واقعا رفتاراشون مسخرس ، رفتم دوش گرفتم خوابیدم
صبح
ا،ت ویو
صبح از خواب بیدار شدم حتی گوشیمم همراهم نبود پس بلند شدم و شروع کردم داد زدن
ا،ت : برای چی تو خونه ی خودم زندانیم کردیننن بابا چی میخای؟؟؟ ؟ ساعت چندههه ؟ (همرو با داد گفت)
در با شتاب باز شد که باعث شد چند قدم عقب برم پدرم اومد و گفت
پ،ت: چه خبرته خونه رو گذاشتی رو سرت ، درخواست طلاق دادم تا فردا میرسه امضا میکنی
ا،ت : نمیکنم
پ،ت : امضا میکنی
ا،ت : نمیکنم نمیکنم نمیکنم
پ،ت : خواهی دید
بعد از این حرف رفت و درو پشتش قفل کرد......
جای حساس تموم نکردم
میبینین چه ادمین خوبی دارین 🤣🤓
اسلاید اول لباس کوک برای مهمونی
اسلاید دوم لباس ا،ت برای مهمونی
ا،ت ویو
رفتیم خونه و دوش گرفتیم و لباسامونو عوض کردیم و رفتیم به سمت عمارت پدرم
بعد از چند مین رسیدیم و رفتیم داخل
کوک و ا،ت : سلام
پدر و مادر کوک زودتر اومده بودن
پ،ت : خوش اومدین
م،ت : بیاین تو چرا جلو در وایستادین
چرا اینقد مهربون ؟ عجیبه
م،ک : سلام پسر و عروسم خوبین ؟
ا،ت : سلام ممنون
کوک : سلام ممنون خوبیم
پ،ک : خب چه خبر ؟
با این مهربون بودنشون دارن دلشوره میندازن تو دلم ، ولی بی هیچ اهمیتی به دلشورم رفتم و کنار بقیه روی مبل نشستم ، کلی باهم حرف زدیم و قهوه خوردیم ، تقریبا بعد از ۲ ساعت وقت شام شد و رفتیم سر میز شام
م،ت : بخورین نوش جان
با این حرف مادرم همه شروع کردیم به خوردن غذامون تقریبا آخرای غذامون بودیم که یکی از بادیگاردا اومد و تو گوش پدرم چیزی گفت که از عصبانیت تقریبا قرمز شده بود
پ،ک: چیزی شدع آقای کیم ؟
همه متعجب به پدرم نگاه میکردیم که گفت
پ،ت: آقای جئون برای جنس های اسلحه ای که چند روز پیش رسید بادیگارد گذاشتین ؟ چندتا ؟ هااا؟ (عین رپ و با داد و عصبانیت گفت)
پ،ک: تقریبا ۵۰ تا ۶۰ تا بادیگارد گذاشته بودم چطور ؟
پ،ت : انبار آتیش گرفته
پ،ک : چی ؟
پ،ت : متئسفم ولی این ازدواج و شراکت دیگه تمومه ، از خونه ی من گمشید بسرون ا،ت توهم برو اتاقت هیچ جا نمیری
از حرفاشون هیچی نفهمیدم یعنی چی ؟
ا،ت : چ... چی؟
پ،ت : همین که گفتم ازدواج به پایان رسید هری ، بادیگاردا ا،ت ببرین تو اتاقش و زندانیش کنین
هنوز تو شوک بودم که چندتا بادیگارد اومدن سمتم و از دستام گرفتن و داشتن میبردنم
کوک : ا،ت زن منه آقای کیم
پ،ت : خب که چی ؟ هری بابا نصف سرمایمو واسه اون انبار کوفتی گذاشته بودم
پ،ک : کوک امشب پیش ما باش بیا بریم
کوک : الان میرم ولی برای گرفتن ا،ت ، زنم و عشقم برمیگردم
پ،ت : هری بابا
م،ت : عزیزم آروم باش
حرفای مامان تاثیری روی بابا نداشت ، بادیگارودا منو بردن تو اتاقم و درو قفل کردن تقریبا همه ی لباسام خونه ی خودم بود و هیچی اینجا نداشتم ولی خب چون خسته بودم رفتم دوش گرفتم و اومدم لباسامو عوض کردم و خوابیدم
کوک ویو
اوففف مثل اینکه زندگی خوب به ما نیومده
ولی هرجور شدع ا،تو برمیگردونم پیش خودم
وقتی رسیدیم خونه پدرم منم تو اتاقم زندانی کرد ، واقعا رفتاراشون مسخرس ، رفتم دوش گرفتم خوابیدم
صبح
ا،ت ویو
صبح از خواب بیدار شدم حتی گوشیمم همراهم نبود پس بلند شدم و شروع کردم داد زدن
ا،ت : برای چی تو خونه ی خودم زندانیم کردیننن بابا چی میخای؟؟؟ ؟ ساعت چندههه ؟ (همرو با داد گفت)
در با شتاب باز شد که باعث شد چند قدم عقب برم پدرم اومد و گفت
پ،ت: چه خبرته خونه رو گذاشتی رو سرت ، درخواست طلاق دادم تا فردا میرسه امضا میکنی
ا،ت : نمیکنم
پ،ت : امضا میکنی
ا،ت : نمیکنم نمیکنم نمیکنم
پ،ت : خواهی دید
بعد از این حرف رفت و درو پشتش قفل کرد......
جای حساس تموم نکردم
میبینین چه ادمین خوبی دارین 🤣🤓
- ۴۶.۱k
- ۰۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط