رمانتمنا

#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_نهم

نور خورشید مستقیم می خورد تو چشام ...که از خواب بیدار شدم...
کش و قوسی به بدنم دادم...تمام بدنم درد میکرد...رفتم جلوی آیینه موهای مشکی و بلندم بهم ریخته بود...شونه رو از رو طاقچه برداشتم همونطور که تو آینه نگاه میکردم موهامو شونه میزدم روی گونه ام کبود شده بود... جای انگشتای اون عوضی که دیشب بهم سیلی زد روی صورتم بود... بعد از شونه کردن موهام... نگاهی به چشای سبزم کردم که متورم شده بود انقدر که دیشب گریه کردم... باز هاله مشکی دورمردمک سبز چشام بیشتر مشخص بود...
نگاهمو از آینه گرفتم ... به ساعت دوختم 8صبح بود وقتم هر لحظه داشت تموم می شد.. باید پولو جور میکردم سریع چادرمو سر کردم از در اتاق رفتم بیرون حیاط مثل همیشه شلوغ بود...
محمود خان با دیدنم سریع اومد جلو گفت:
سلام تمنا خانوم...
برا اینکه صورت کبودمو نبینه چادرو کشیدم رو گونه هامو سرمو بلند کردم
گفتم:
سلام محمود خان صبحتون بخیر...
با نگرانی پرسید:
چی شد دخترم ... حالت پدرت بهتر شد؟
نه محمود خان باید عمل بشه...
محمودخان سری تکون دادو گفت:
سرطان واقعا خانمان سوزه خصوصا اگه این بیماری رو ما بدبخت بیچارها بگیریم
گوشه لبمو گاز گرفتمو گفتم:
دوراز جون همه و شما... کار خداست دیگه ... از ما که کاری ساخته نیست
با اجازه من باید برم بیمارستان
صبر کن من میرسونمت
نه محمود خان مرسی....به اندازه کافی دیشب رو به شما زحمت دادم
باید برم چند جا دیگه ام کار دارم....
باشه دخترم.. هرجور راحتی... خدا انشالله شفاش بده
مرسی...فعلا
پوفی کردمو از کنارش گذشتم
داشتم از در میومد بیرون که یهو احمد کاردی جلوم سبز شد...
با دیدن قیافه ام بهت زده و با چشای گرد شده بهم نگاه کردو اومد جلو تر گفت:
اوخ ...اوخ...دستش بشکنه ...چی جرات کرده دست رو تو بلند کنه
دستشو دراز کرد که چونه مو بگیره با دست زدم رو دستشو اخمامو کشیدم توهم
پاتو اندازه گلیمت دراز کن...یارو...
خندیدو گفت:
این یارو اسم دارها...نمی خوای بگی کی بی ریختت کرده
با خشم نگاهش کردم گفتم:
به تو هیچ مربوط نیس ...فهمیدی....برو اونور بذار باد بیاد
کشید کنارو با خنده گفت:
باز که وحشی شدی؟ تمناخوشگله...
صاف رفتم تو سینه اش و گفتم:
وحشی جدو آبادته...درضمن تمنا خانوم
دوباره خندیدو گفت:
-باشه...تمنا خانوم...
رومو برگردوندم برم که یهو...یه جرقه ای خورد تو ذهنم
آره احمد می تونست کمکم کنه... یادم بود قبلنا یکی از همسایه ها پول لازم بود یه مردی که چند تا کوچه اونور ما زندگی میکردو دوست احمد بود ازش پول قرض گرفت... هرچند که اصلا از این چندش خوشم نمی اومد ولی به خاطر بابا مجبور بودم وقت زیادی نداشتم......
دیدگاه ها (۱۰)

#رمان_تمنانویسنده: #بیسان_تیتهتهیه کننده:حسین حاجی جمالی#قسم...

#رمان_تمنانویسنده: #بیسان_تیتهتهیه کننده :حسین حاجی جمالی#قس...

#رمان_تمنانویسنده: #بیسان_تیتهتهیه کننده حسین حاجی جمالی #قس...

#رمان_تمنانویسنده: #بیسان_تیتهتهیه کننده:حسین حاجی جمالی#قسم...

برادرای هایتانی پارت ۶

یونا :صبح از خواب پاشدم درو برم نگاه کردم کوک کنارم خوابیده...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط