رمانتمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده حسین حاجی جمالی
#قسمت_هشتم
تقریبا نصف راه رو رفته بودیم که صداشو شنیدم
این وقت شب اینجا چیکار میکردی...البته اگه دوست داری جواب بده
برگشتم سمتش و گفتم:
دوست ندارم جوابتونو بدم.. ببینین آقای محترم نجاتم دادین دستت درد نکنه
ولی خواهشا دیگه تو زندگی من کنجکاوی نکنین....
یه دستشو آورد بالا و گفت:
باشه حالا چرا عصبی هستی...
دوباره سرمو چسبوندم به شیشه و چشمامو بستم و به فکر راه حلی برا جورکردن پول عمل بودم ...
که ماشین از حرکت ایستاد...
ببخشید خانوم...از کدوم طرف برم...
چشمامو باز کردم به اطراف نگاه کردم سه تا کوچه اونور تر خونمون بود
برگشتم سمتش و گفتم:
مرسی من همینجا پیاده میشم...
با تعجب گفت:
-اینجا؟؟ خوب بگین کجا زندگی میکنین ببرمتون همونجا دیگه
نه ممنونم تا اینجام کلی بهتون زحمت دادم دستتون درد نکنه
اینجا امن نیست بهتره کسی شمارو اینجا با این ماشین نبینه متوجه میشین که...
من خودم میرم
با اصرار گفت:
ولی آخه....
اخم کردمو گفتم:
ممنونم آقا خداحافظ
و از ماشین پیاده شدم...
در ماشین و بستم و چند قدم برداشتم که دوباره صداشو شنیدم:
صبر کن...حداقل بگو اسمت چیه...
برگشتم نگاش کردم لبخند زدمو گفتم:
دونستن اسم من چه لزومی داره ...
براش دستی تکون دادم و دویدم داخل کوچه.......
دویدم داخل کوچه و دوتا کوچه بعد روهم به سرعت طی کردم رسیدم دم در با سرعت کلیدو انداختم تو قفل درو بازش کردم وارد حیاط شدم درو بستم به پشت در تکیه دادم چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم تکیه مو از در برداشتمو رفتم سمت اتاقمون.. خودمو تقریبا انداختم تو اتاق... نشستم وسط اتاق به درو دیوارش نگاه کردم اشکام رو صورتم میریخت حالا احساس امنیت می کردم برای اولین بار احساس کردم این اتاق دوازده متری رو باهمه وسائل کهنه اش با دنیا عوض نمیکنم.
چون اینجا بهم امنیت میداد اینجا توی خونه ام هرچند که کوچیک بود...این اتاق منو از خطر دور میکرد... سرمو بلند کردمو با گریه گفتم:
-خدایا ازت ممنونم.. ممنونم که نجاتم دادی چشمامو بستم همون وسط اتاق دراز کشیدم.. بازم نفس کشیدم بلندو بلندتر
هوای نمور اتاق حریصانه میکشیدم تو ریه هام... حالا باید چیکار میکردم .. پول عمل بابا ...از کی کمک میگرفتم....انقدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد....
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده حسین حاجی جمالی
#قسمت_هشتم
تقریبا نصف راه رو رفته بودیم که صداشو شنیدم
این وقت شب اینجا چیکار میکردی...البته اگه دوست داری جواب بده
برگشتم سمتش و گفتم:
دوست ندارم جوابتونو بدم.. ببینین آقای محترم نجاتم دادین دستت درد نکنه
ولی خواهشا دیگه تو زندگی من کنجکاوی نکنین....
یه دستشو آورد بالا و گفت:
باشه حالا چرا عصبی هستی...
دوباره سرمو چسبوندم به شیشه و چشمامو بستم و به فکر راه حلی برا جورکردن پول عمل بودم ...
که ماشین از حرکت ایستاد...
ببخشید خانوم...از کدوم طرف برم...
چشمامو باز کردم به اطراف نگاه کردم سه تا کوچه اونور تر خونمون بود
برگشتم سمتش و گفتم:
مرسی من همینجا پیاده میشم...
با تعجب گفت:
-اینجا؟؟ خوب بگین کجا زندگی میکنین ببرمتون همونجا دیگه
نه ممنونم تا اینجام کلی بهتون زحمت دادم دستتون درد نکنه
اینجا امن نیست بهتره کسی شمارو اینجا با این ماشین نبینه متوجه میشین که...
من خودم میرم
با اصرار گفت:
ولی آخه....
اخم کردمو گفتم:
ممنونم آقا خداحافظ
و از ماشین پیاده شدم...
در ماشین و بستم و چند قدم برداشتم که دوباره صداشو شنیدم:
صبر کن...حداقل بگو اسمت چیه...
برگشتم نگاش کردم لبخند زدمو گفتم:
دونستن اسم من چه لزومی داره ...
براش دستی تکون دادم و دویدم داخل کوچه.......
دویدم داخل کوچه و دوتا کوچه بعد روهم به سرعت طی کردم رسیدم دم در با سرعت کلیدو انداختم تو قفل درو بازش کردم وارد حیاط شدم درو بستم به پشت در تکیه دادم چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم تکیه مو از در برداشتمو رفتم سمت اتاقمون.. خودمو تقریبا انداختم تو اتاق... نشستم وسط اتاق به درو دیوارش نگاه کردم اشکام رو صورتم میریخت حالا احساس امنیت می کردم برای اولین بار احساس کردم این اتاق دوازده متری رو باهمه وسائل کهنه اش با دنیا عوض نمیکنم.
چون اینجا بهم امنیت میداد اینجا توی خونه ام هرچند که کوچیک بود...این اتاق منو از خطر دور میکرد... سرمو بلند کردمو با گریه گفتم:
-خدایا ازت ممنونم.. ممنونم که نجاتم دادی چشمامو بستم همون وسط اتاق دراز کشیدم.. بازم نفس کشیدم بلندو بلندتر
هوای نمور اتاق حریصانه میکشیدم تو ریه هام... حالا باید چیکار میکردم .. پول عمل بابا ...از کی کمک میگرفتم....انقدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد....
- ۹.۴k
- ۲۱ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط