بازگشت تو پارت ١
#بازگشت_تو #پارت_١
از خواب بیدار شدم امروز هم مثل روزای دیگ ی روز بیخود دیگ باز هم بیکاری چقدر مسخره است ک من کلی درس خوندم ولی بعد از اینک درسم تموم شد ی کار درست درمون ندارم اه
با موهای ژولیده پولیده سمت دستشویی رفتم نصف بلوزم تو شلوارو نصف دیگ بیرون شلوار چشمامو مالودمو توی راه دستشویی بلند گفتم سلاااام صبح بخیر مامانم ک در حال جمع کردن میز صبحونه بود گفت زهر مار چرا یهو مثله جن از اتاقت میای بیرون ترسیدم
درحالی ک مثلا میخواستم تو دلم حرف بزنم اما مثل همیشه بلند گفتم علیک سلام دخترم صبح دل انگیزت بخیر
ک مامانم گفت خوب حالا باش صبح مثلا دل انگیزت بخیر دخترم خوبه
تازه اونجابود ک فهمیدم ن بابا بازم تو دلم حرف نزدمو بلند گفتم
در دستشویی رو باز کردمو بعد از اینکه کارم تموم شد صورتمو شستم مثل هر روز ب خودم خیره شدمو باخودم حرف زدم
قشنگ از اون دخترا بودم ک خل و چل بازیاشو ول نمیکرد ب خودم گفتم
نفس امروز هم کار پیدا نمیکنی بیخودی بیرون نرو خودتو خسته نکن و مامانتو ک ناامید کردی بیشتر از این ناامیدش نکن بعد چند ثانیه تو ایینه نگاه کردمو ب خودم گفتم زرررر نزن بابا سر صبحی امروزم روز خداست شاید شد
دوباره ب خودم گفتم دخترایی ک چشم رنگی هستنو خوشگلنو ی جذابیت خاصی دارن و باز ی چهارتا شرکت میگیرن ولی ن تورو ب چ امیدی میخوای بری شرکتا دنبال کار اونم چی منشی بشی زاااارت
حس درونیم راست میگفت من اونقدر خل و چل هستم ک ساعت ها میشینم با حس درونیم ک تازه اسم هم براش گزاشتم حرف میزدم با اردشیر جوووون
زیادی اردشیر داشت باهام صحبت میکرد از دستشویی بیرون اومدم میخواستم برم صبحونه بخورم ک چشمم ب ساعت افتاد ساعت هشت و نیم بود با عجله پله هارو دوتا یکی رفتم بالا ک برم اماده شم تا الانشم خیلی دیر شده بود
ی مانتو مشکی تقریبا بلند با یه مقنعه مشکی ی کیف و کفش مشکی کلا عاشق مشکی بودم خیلیا بهم میگفتم افسرده ای دیوونه ای ولی برام مهم نبود اونا فکر میکردن ک لباس مشکی من یعنی من افسرده ام ولی سخت در اشتباه بودن مشکی کلی حرف توشه تمام رنگای دنیا رو اگه به سمت تیره ببری اخرش ب مشکی میرسه
از اتاقم بیرون اومدم صدای ی نفر ک از پایین تو حال پذیرایی بود تو گوشم پیچید صدای شهرام بود پسر عموی گرام ک داشت ب مامانم میگفت زن عمو نفس هنوز خوابه یا رفته
مامانم گفت ن خونه اس
از پله ها با شتاب اومدم پایین و بلند داد زدم خدافظ اهل خونه
و از در زدم بیرون تا وسطای حیاط بودم ک صدای شهرام ب گوشم خورد
ادامه در پارت ٢
میخواستم ادامشو بزارم ولی محدودیت ویسگون نزاشت #Maryam
از خواب بیدار شدم امروز هم مثل روزای دیگ ی روز بیخود دیگ باز هم بیکاری چقدر مسخره است ک من کلی درس خوندم ولی بعد از اینک درسم تموم شد ی کار درست درمون ندارم اه
با موهای ژولیده پولیده سمت دستشویی رفتم نصف بلوزم تو شلوارو نصف دیگ بیرون شلوار چشمامو مالودمو توی راه دستشویی بلند گفتم سلاااام صبح بخیر مامانم ک در حال جمع کردن میز صبحونه بود گفت زهر مار چرا یهو مثله جن از اتاقت میای بیرون ترسیدم
درحالی ک مثلا میخواستم تو دلم حرف بزنم اما مثل همیشه بلند گفتم علیک سلام دخترم صبح دل انگیزت بخیر
ک مامانم گفت خوب حالا باش صبح مثلا دل انگیزت بخیر دخترم خوبه
تازه اونجابود ک فهمیدم ن بابا بازم تو دلم حرف نزدمو بلند گفتم
در دستشویی رو باز کردمو بعد از اینکه کارم تموم شد صورتمو شستم مثل هر روز ب خودم خیره شدمو باخودم حرف زدم
قشنگ از اون دخترا بودم ک خل و چل بازیاشو ول نمیکرد ب خودم گفتم
نفس امروز هم کار پیدا نمیکنی بیخودی بیرون نرو خودتو خسته نکن و مامانتو ک ناامید کردی بیشتر از این ناامیدش نکن بعد چند ثانیه تو ایینه نگاه کردمو ب خودم گفتم زرررر نزن بابا سر صبحی امروزم روز خداست شاید شد
دوباره ب خودم گفتم دخترایی ک چشم رنگی هستنو خوشگلنو ی جذابیت خاصی دارن و باز ی چهارتا شرکت میگیرن ولی ن تورو ب چ امیدی میخوای بری شرکتا دنبال کار اونم چی منشی بشی زاااارت
حس درونیم راست میگفت من اونقدر خل و چل هستم ک ساعت ها میشینم با حس درونیم ک تازه اسم هم براش گزاشتم حرف میزدم با اردشیر جوووون
زیادی اردشیر داشت باهام صحبت میکرد از دستشویی بیرون اومدم میخواستم برم صبحونه بخورم ک چشمم ب ساعت افتاد ساعت هشت و نیم بود با عجله پله هارو دوتا یکی رفتم بالا ک برم اماده شم تا الانشم خیلی دیر شده بود
ی مانتو مشکی تقریبا بلند با یه مقنعه مشکی ی کیف و کفش مشکی کلا عاشق مشکی بودم خیلیا بهم میگفتم افسرده ای دیوونه ای ولی برام مهم نبود اونا فکر میکردن ک لباس مشکی من یعنی من افسرده ام ولی سخت در اشتباه بودن مشکی کلی حرف توشه تمام رنگای دنیا رو اگه به سمت تیره ببری اخرش ب مشکی میرسه
از اتاقم بیرون اومدم صدای ی نفر ک از پایین تو حال پذیرایی بود تو گوشم پیچید صدای شهرام بود پسر عموی گرام ک داشت ب مامانم میگفت زن عمو نفس هنوز خوابه یا رفته
مامانم گفت ن خونه اس
از پله ها با شتاب اومدم پایین و بلند داد زدم خدافظ اهل خونه
و از در زدم بیرون تا وسطای حیاط بودم ک صدای شهرام ب گوشم خورد
ادامه در پارت ٢
میخواستم ادامشو بزارم ولی محدودیت ویسگون نزاشت #Maryam
۲۱.۵k
۲۲ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.