بازگشت تو پارت ٢
#بازگشت_تو #پارت_٢
-نفس وایسا کارت دارم کجا میری؟
+شهرام ب خدا قسم امروز ب اندازه کافی دیر شده مصاحبه دارم اگه امروز کارم بخاطر تو دیر شه من میدونم با تو
-خب وایسا من میبرمت ناسلامتی قراره خانمم بشی
ی لبخندی زد ک با اخمی ک کردم سریع جمعش کرد
+نخیر مثل اینک اشتباهی متوجه شدی اون شب ک اومدین خواسگاری بازی بله و خیر معکوس ک نمیکردیم گفتم ک ن ن ن
-ولی من دوست دارم
+اقا شهرام من معذرت میخوام ولی منن دوست ندارم با کسی ک میرم زیر ی سقف قرار باشه شاید ی سال ن دوسال دیگ عاشقش بشم اونم شااااااید
چشماش پر اشک شده بود و از در خونه زدم بیرون خودمم ی بغضی تو گلوم داشتم با اینکه دوستش نداشتم ولی ناراحت هم شدم از این حرکتم ولی مجبور بودم فکر کنم ک تا وقتی ک از کوچه بیرون بیام این از خونه بیرون نیومده باشه
حالم خیلی خراب بود و با عجله ب سمت شرکتی ک مصاحبه داشتم میرفتم اعصابم داغون بود
تو همین موقع ها بود ک ی ماشین مدل بالا از بغلم رد شد و تمام اب های تو چاله رو پاشید رو مانتوم دلم میخواست ک فقط گرررریه کنم ی پسر نسبتا قد بلندی از ماشین پیاده شد و شروع کرد ب عذرخواهی منم فقط داشتم بهش بدوبیراه بهش میگفتم هی میگفتم چی چیو معذرت میخوواام
ک ی دفعه اونم از کورده در رفتو گفت
اصلا حقته عذرخواهیمم پس میگیرم برو بابا
دهنم باز مونده بودو نگاش میکردم ک سوار ماشین شدو پاشو گزاشت رو گاز رفت دلم میخواست گریه کنم
رفتم کنار ی ابسرد کن و خودمو تمیز کردم اونقدر هوا گرم بود ک تا برسم لباسم تقریبا خشک شده بود ب شرکت رسیدم و رفتم سمت دفتر مدیریت در زدم و رفتم تو ی یک ساعت یا چهل دقیقه ای بود ک مصاحبه کردم مدیر شرکت ی لبخندی زد و گفت و سوال اخر
+بفرمایید
-از امروز میتونید شروع کنید؟
خیلی هیجان زده بودم و با من من گفتم
+ب......ب...ل...ه...بله .چ...چرا ک ن
بلند شد و میز جلوی در ک حالا من شده بودو نشون دادومنو ب کارکنای شرکت معرفی کرد و همچنین اونارو ب من
پشت میزم نشسته بودم خوشحال بودم از سه جهت
اولش بخاطر اینک مامانو بابا خوشحال میشدن
دوم اینک فکر میکردم با اتفاقای امروز روز بدی باشه ولی نبود
و سوم ک مهمتر بود روی اردشیر اون حس بیخود درونم کم شده بود
همون روز اول کلی پوشه اورده بود و قرارای کاری و همه رو دسته بندی کنم
همونطور ک مشغول بودم از گوشه چشمم حس کردم یکی داره میره اتاق رییس
رییس گفته بود ک کسی ک رو راه ندم و بگم جلسه است
بدون اینک سرمو بلند کنم گفتم رییس جلسه دارن
گفت رییس ک جلسه ندارن تازه انگار نفهمیدید ک من کی هستم من...
و بعد سکوت کرد همونطور ک داشتم سرمو بلند میکردم گفتم من میدونم یا ش....م..م...ا
دوباره ب لکنت افتاده بودم این اینجا چی کار میکرد....
ادامه در پارت٣ #maryam
-نفس وایسا کارت دارم کجا میری؟
+شهرام ب خدا قسم امروز ب اندازه کافی دیر شده مصاحبه دارم اگه امروز کارم بخاطر تو دیر شه من میدونم با تو
-خب وایسا من میبرمت ناسلامتی قراره خانمم بشی
ی لبخندی زد ک با اخمی ک کردم سریع جمعش کرد
+نخیر مثل اینک اشتباهی متوجه شدی اون شب ک اومدین خواسگاری بازی بله و خیر معکوس ک نمیکردیم گفتم ک ن ن ن
-ولی من دوست دارم
+اقا شهرام من معذرت میخوام ولی منن دوست ندارم با کسی ک میرم زیر ی سقف قرار باشه شاید ی سال ن دوسال دیگ عاشقش بشم اونم شااااااید
چشماش پر اشک شده بود و از در خونه زدم بیرون خودمم ی بغضی تو گلوم داشتم با اینکه دوستش نداشتم ولی ناراحت هم شدم از این حرکتم ولی مجبور بودم فکر کنم ک تا وقتی ک از کوچه بیرون بیام این از خونه بیرون نیومده باشه
حالم خیلی خراب بود و با عجله ب سمت شرکتی ک مصاحبه داشتم میرفتم اعصابم داغون بود
تو همین موقع ها بود ک ی ماشین مدل بالا از بغلم رد شد و تمام اب های تو چاله رو پاشید رو مانتوم دلم میخواست ک فقط گرررریه کنم ی پسر نسبتا قد بلندی از ماشین پیاده شد و شروع کرد ب عذرخواهی منم فقط داشتم بهش بدوبیراه بهش میگفتم هی میگفتم چی چیو معذرت میخوواام
ک ی دفعه اونم از کورده در رفتو گفت
اصلا حقته عذرخواهیمم پس میگیرم برو بابا
دهنم باز مونده بودو نگاش میکردم ک سوار ماشین شدو پاشو گزاشت رو گاز رفت دلم میخواست گریه کنم
رفتم کنار ی ابسرد کن و خودمو تمیز کردم اونقدر هوا گرم بود ک تا برسم لباسم تقریبا خشک شده بود ب شرکت رسیدم و رفتم سمت دفتر مدیریت در زدم و رفتم تو ی یک ساعت یا چهل دقیقه ای بود ک مصاحبه کردم مدیر شرکت ی لبخندی زد و گفت و سوال اخر
+بفرمایید
-از امروز میتونید شروع کنید؟
خیلی هیجان زده بودم و با من من گفتم
+ب......ب...ل...ه...بله .چ...چرا ک ن
بلند شد و میز جلوی در ک حالا من شده بودو نشون دادومنو ب کارکنای شرکت معرفی کرد و همچنین اونارو ب من
پشت میزم نشسته بودم خوشحال بودم از سه جهت
اولش بخاطر اینک مامانو بابا خوشحال میشدن
دوم اینک فکر میکردم با اتفاقای امروز روز بدی باشه ولی نبود
و سوم ک مهمتر بود روی اردشیر اون حس بیخود درونم کم شده بود
همون روز اول کلی پوشه اورده بود و قرارای کاری و همه رو دسته بندی کنم
همونطور ک مشغول بودم از گوشه چشمم حس کردم یکی داره میره اتاق رییس
رییس گفته بود ک کسی ک رو راه ندم و بگم جلسه است
بدون اینک سرمو بلند کنم گفتم رییس جلسه دارن
گفت رییس ک جلسه ندارن تازه انگار نفهمیدید ک من کی هستم من...
و بعد سکوت کرد همونطور ک داشتم سرمو بلند میکردم گفتم من میدونم یا ش....م..م...ا
دوباره ب لکنت افتاده بودم این اینجا چی کار میکرد....
ادامه در پارت٣ #maryam
۱۸.۵k
۲۲ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.