تاب رخ او مهر جهانتاب ندارد

تاب رخ او مهر جهانتاب ندارد
جز زلف کسی پیش رخش تاب ندارد


خواب آورد افسانه و افسانهٔ عاشق
هر کس که کند گوش دگر خواب ندارد


پهلوی من و تکیهٔ خاکستر گلخن
دیوانه سر بستر سنجاب ندارد


سیل مژه ترسم که تن از پای در آرد
کاین سست بنا طاقت سیلاب ندارد


گر سجده کند پیش تو چندان عجبی نیست
وحشی که جز ابروی تو محراب ندارد


وحشی بافقی
دیدگاه ها (۶)

دیگر به روزگار نمی‌ بینم، آن عشق ‌ها که تاب و توان سوزد،در س...

در نمازم خم ابروي تو با ياد آمدحالتي رفت که محراب به فرياد آ...

عمری گذشت و عشق تو از یاد من نرفت

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاستآه، بی تاب شدن عادت کم حوص...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط