روشنایی پس از تاریکی
روشنایی پس از تاریکی
پارت 10
امروز میخواستم برم دیدن ا/ت
اماده شدم یه گل مثل همیشه خریدم و رفتم بیمارستان وقتی رسیدم به اتاقش دیدم چند تا پرستارو دکتر بالا سرش بودن در اتاق هم قفل بود خیلی ترسیده بودم و بغض کرده بودم
+ ا/تتتتتتت خواهش میکنم تنهام نذارررر(با عربده)
نشسته بودم گوشه ی دیوار که دیدم دوست صمیمی ا/ت که دکتر بود با بغض و کمی گریه از اتاق اومد بیرون
دکتر:متاسفم اقای کیم ا/ت رو از دست دادیم(اخرش بغضش ترکید و با گریه)
+ نه نه این امکان نداره صب کنین میدونم حالش خوبه بزارین برم ببینمش(با خنده ی عصبی و گریه)
دکتر:هق... هق... میتونین ببینینش(با گریه)
رفتم تو اتاقش ملافه رو از رو سرش کشیدم
+ا/ت؟ چاگیا؟ نمیخوای چشاتو وا کنی؟ من دلم برات تنگ شده ها! (با لبخند غمگین)
بغضم ترکید و دوباره گریه میکردم ناخوداگا لبامو گذاشتم رو لبای ا/ت و با تمام وجود بوسیدمش که دکتر یا همون دوست صمیمی ا/ت اومد داخل و یه دفعه حس کردم ا/ت داره باهام همراهی میکنه نگاش کردم دیدم با لبخند و چشای خوشگلش بهم نگاه میکنه از ته دلم خوشحال شدم
+ ا/ت... هق... خیلی بدی... هق... هق... فکر کردم تنهام گذاشتی هق... من اینهمه گریه کردم(با خنده و گریه ترکیبی)
*یاااااا چاگیا فکر کردی من به همین راحتی ولت میکنم؟ قربون اشکات برم گریه نکن دیگه ببین خوبم ها ری توام کارت خوب بودااااا(با خنده و شوخی)
(نکته:اسم دوست صمیمی ا/ت هاری عه)
هاری:نیاز نیس بگی خودم میدونم بازیگریم خوبه😂
+ ا/ت
*جانم؟
+خیلی دوستت دارم
*منم(احساساتی)
و همدیگرو بوسیدیم
ویو دو هفته بعد
+چاگیاااااا
*بلهههههه
+زود باش دیگه دیر شدددددد
*اومدمممممم
*خب بریم دیگه
+اوممممم رسیدیممم
*اخ جون دریااااا(خر ذوق)
*ته میشه بریم شن بازی؟ (با حالت کیوت و مظلوم)
+ یااااااا مگه بچه ایم(با خنده)
*خب مگه فقط بچه ها شن بازی میکنن؟
+ خب باشه بریم
*هوراااااااااا
ویو موقع برگشتن به خونه
داشتم وسایلو جمع میکردم که برگردیم خونه که یهو دو تا ماشین شاسی بلند مشکی اومدن و از داخل هرکدومشون چهارتا مرد درشت هیکل به کت شلوار سیاه در اومدن و اسلحه هاشون رو سمت تهیونگ گرفتن ترسیده بودم که یه دفه پدر خونده م از تو ماشین در اومد وقتی دیدمش شوکه شدم
*سو یانگ از اینجا برو(با داد)
سو یانگ: هه فکر کردی میزارم خوشبخت بشی؟ کور خوندی به بهونه ی اینکه تورو دزدیدن به مامانت گفتم میام دنبالت و نجاتت میدم این پسره هم دیگه باید اشهد خودشو بخونه
*ن
من با تو هیجا نمیام و در ضمن به مامان خبر میدم اینجا حالم بهتر از موقعیه که تو اون جهنم بودم
داشتم شماره مامانمو میگرفتم که یهو سو یانگ گفت
سو یانگ:زنگ بزنی یه گوله حروم این پسره میکنم...
------------------------------------------
حمایت کنید هنوز اتفاقات جالبش مونده
پارت 10
امروز میخواستم برم دیدن ا/ت
اماده شدم یه گل مثل همیشه خریدم و رفتم بیمارستان وقتی رسیدم به اتاقش دیدم چند تا پرستارو دکتر بالا سرش بودن در اتاق هم قفل بود خیلی ترسیده بودم و بغض کرده بودم
+ ا/تتتتتتت خواهش میکنم تنهام نذارررر(با عربده)
نشسته بودم گوشه ی دیوار که دیدم دوست صمیمی ا/ت که دکتر بود با بغض و کمی گریه از اتاق اومد بیرون
دکتر:متاسفم اقای کیم ا/ت رو از دست دادیم(اخرش بغضش ترکید و با گریه)
+ نه نه این امکان نداره صب کنین میدونم حالش خوبه بزارین برم ببینمش(با خنده ی عصبی و گریه)
دکتر:هق... هق... میتونین ببینینش(با گریه)
رفتم تو اتاقش ملافه رو از رو سرش کشیدم
+ا/ت؟ چاگیا؟ نمیخوای چشاتو وا کنی؟ من دلم برات تنگ شده ها! (با لبخند غمگین)
بغضم ترکید و دوباره گریه میکردم ناخوداگا لبامو گذاشتم رو لبای ا/ت و با تمام وجود بوسیدمش که دکتر یا همون دوست صمیمی ا/ت اومد داخل و یه دفعه حس کردم ا/ت داره باهام همراهی میکنه نگاش کردم دیدم با لبخند و چشای خوشگلش بهم نگاه میکنه از ته دلم خوشحال شدم
+ ا/ت... هق... خیلی بدی... هق... هق... فکر کردم تنهام گذاشتی هق... من اینهمه گریه کردم(با خنده و گریه ترکیبی)
*یاااااا چاگیا فکر کردی من به همین راحتی ولت میکنم؟ قربون اشکات برم گریه نکن دیگه ببین خوبم ها ری توام کارت خوب بودااااا(با خنده و شوخی)
(نکته:اسم دوست صمیمی ا/ت هاری عه)
هاری:نیاز نیس بگی خودم میدونم بازیگریم خوبه😂
+ ا/ت
*جانم؟
+خیلی دوستت دارم
*منم(احساساتی)
و همدیگرو بوسیدیم
ویو دو هفته بعد
+چاگیاااااا
*بلهههههه
+زود باش دیگه دیر شدددددد
*اومدمممممم
*خب بریم دیگه
+اوممممم رسیدیممم
*اخ جون دریااااا(خر ذوق)
*ته میشه بریم شن بازی؟ (با حالت کیوت و مظلوم)
+ یااااااا مگه بچه ایم(با خنده)
*خب مگه فقط بچه ها شن بازی میکنن؟
+ خب باشه بریم
*هوراااااااااا
ویو موقع برگشتن به خونه
داشتم وسایلو جمع میکردم که برگردیم خونه که یهو دو تا ماشین شاسی بلند مشکی اومدن و از داخل هرکدومشون چهارتا مرد درشت هیکل به کت شلوار سیاه در اومدن و اسلحه هاشون رو سمت تهیونگ گرفتن ترسیده بودم که یه دفه پدر خونده م از تو ماشین در اومد وقتی دیدمش شوکه شدم
*سو یانگ از اینجا برو(با داد)
سو یانگ: هه فکر کردی میزارم خوشبخت بشی؟ کور خوندی به بهونه ی اینکه تورو دزدیدن به مامانت گفتم میام دنبالت و نجاتت میدم این پسره هم دیگه باید اشهد خودشو بخونه
*ن
من با تو هیجا نمیام و در ضمن به مامان خبر میدم اینجا حالم بهتر از موقعیه که تو اون جهنم بودم
داشتم شماره مامانمو میگرفتم که یهو سو یانگ گفت
سو یانگ:زنگ بزنی یه گوله حروم این پسره میکنم...
------------------------------------------
حمایت کنید هنوز اتفاقات جالبش مونده
۴.۸k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.