اثرانگشت
قدسیان بر سر هم صحبتی ام چانه زدند
بوسه بر قامت این نوبر بیگانه زدند
ریسه از تاک کشیدند و به کاشانه زدند
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
گم شدم ، طرد شدم ، تار تنیدم به سکوت
تشنه کف کرده و تفتیده در عمق برهوت
ناگهان زد به سرم دست رسانم به قنوت
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
من بد آورده دنیای پر از بیم و امید
نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید
سیب ممنوعه به چنگ آمد و دستانت چید
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
وقت لب بستن خود ، همهمه را عذر بنه
سگ که با گرگ بجوشد ، رمه را عذر بنه
حق و ناحق شدن محکمه را عذر بنه
جنگ هفتاد و دو ملت ، همه راعذر بنه
چون ندیدند حقیقت ، ره افسانه زدند
آخ اگر زودتر از من به زمین می افتاد
برگ همزاد من او بود که در مسلخ باد
دست بردم که نجاتش بدهم ، دست نداد
شکر آنرا که میان من و او صلح افتاد
حوریان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
گرچه خوب است که با شعله بپیوندد شمع
بی حظور نفس نور ، نمیگندد شمع
پای دل را به دلی سوخته میبندد شمع
چچ؟ 00 جه
آتش آن نیست که از شعله آن خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
من سوالم ، پر پرسیدن و بی هیچ جواب
مرده شور شب و روز من و این حال خراب
دل به دریاچه حافظ زدم از ترس سراب
کز چو حافظ نه کشید از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
مثل من چشم به قلاب جهانت داری
ماهی کوچک گندیده دریاچه شور
مثل من منتظر تلخ ترین ثانیه ای
جغد ویرانه نشین ، بوف زمین خورده کور
گرچه دستان تو سیب از وسط خاطره چید
گرچه از خون خودم خوردی و فتحم کردی
شانه بر شاخ کشیدی و شکستم دادی
هر بلایی که دلت خواست سرم آوردی
گرچه داغم زده ای باز زنیّت داری
پرچم عشق همین گوشه پیراهن توست
من که آبستن دنیای پر از تشویشم
خوش به حال تو که آسودگی آبستن توست
#علیرضاآذر
#اثرانگشت
بوسه بر قامت این نوبر بیگانه زدند
ریسه از تاک کشیدند و به کاشانه زدند
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
گم شدم ، طرد شدم ، تار تنیدم به سکوت
تشنه کف کرده و تفتیده در عمق برهوت
ناگهان زد به سرم دست رسانم به قنوت
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
من بد آورده دنیای پر از بیم و امید
نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید
سیب ممنوعه به چنگ آمد و دستانت چید
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
وقت لب بستن خود ، همهمه را عذر بنه
سگ که با گرگ بجوشد ، رمه را عذر بنه
حق و ناحق شدن محکمه را عذر بنه
جنگ هفتاد و دو ملت ، همه راعذر بنه
چون ندیدند حقیقت ، ره افسانه زدند
آخ اگر زودتر از من به زمین می افتاد
برگ همزاد من او بود که در مسلخ باد
دست بردم که نجاتش بدهم ، دست نداد
شکر آنرا که میان من و او صلح افتاد
حوریان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
گرچه خوب است که با شعله بپیوندد شمع
بی حظور نفس نور ، نمیگندد شمع
پای دل را به دلی سوخته میبندد شمع
چچ؟ 00 جه
آتش آن نیست که از شعله آن خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
من سوالم ، پر پرسیدن و بی هیچ جواب
مرده شور شب و روز من و این حال خراب
دل به دریاچه حافظ زدم از ترس سراب
کز چو حافظ نه کشید از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
مثل من چشم به قلاب جهانت داری
ماهی کوچک گندیده دریاچه شور
مثل من منتظر تلخ ترین ثانیه ای
جغد ویرانه نشین ، بوف زمین خورده کور
گرچه دستان تو سیب از وسط خاطره چید
گرچه از خون خودم خوردی و فتحم کردی
شانه بر شاخ کشیدی و شکستم دادی
هر بلایی که دلت خواست سرم آوردی
گرچه داغم زده ای باز زنیّت داری
پرچم عشق همین گوشه پیراهن توست
من که آبستن دنیای پر از تشویشم
خوش به حال تو که آسودگی آبستن توست
#علیرضاآذر
#اثرانگشت
۸.۳k
۱۷ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.