فیک: عـ شـ ق نـ ا تـ مـ ام/ UNFINISHED love
فیک: عـشـق نـا تـمـام/ UNFINISHED love
پـارت [29]
_ بله کاری داری؟
+کوک یادته رفته؟
+منما؟سوجین همونی که گفته بودی ازدواج میکنیم بچه هامون رو بزرگ میکنیم
+همونی که میگفتی دوست داشتی یدونه دختر یدونه پسر داشته باشیم
+همون دختریم که میگفتی اگه بمیرم مرده متحرک میشی
+همون دختری که عاشقش بودی؟
+همون دختری که با عشق لباشو میبوسیدی
راوی:
سوجین همه حرفاش رو با بغض و استرس میگف و دستاش کاملا یخ زده بود مثل يه مُرده صداش و دستاش میلرزید اما...کوک ذره ای اهمیت نداد کوک از وقتی با بورام ازدواج کرده بود مثل این بود که طلسم شده...
_همون دختری که پشت سرت پیش دشمنت بد میگف؟
+چ...چی؟
_هوم؟
+کوک منظورت چیه؟
_اونروز که جشن عروسی بود تو کجا بودی؟
+خونه بودم
_که خونه بودی؟
+آره به خدا خونه بودم میتونی دوربین های در خروجی رو چک کنی من بیرون نرفتم
+همش منتظر بودم تو برگردی و بغلت کنم
+تازه کوک من میخوام یچیزی بت بگم مطمئنم خوشحال میشی*الهی بمیرم برات سوجین*
_من نمیخام حرفای تورو گوش کنم
+منظورت چیه؟
_منظورم چیه؟واضح نبود؟یعنی اینکه از جلو چشام گمشو
+*بغض سگی*
+کوک مطمئنم هیچ شکی ندارم که از این حرفات بدجوری پشیمون میشی
_اوم
سوجین*
سریع از پیشش رفتم و سوئیچ موتورم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون حالم خیلی بد بود میخواستم همونجا خودمو بکشم و راحت بشم...اون بهم تهمت زد...من کل شب منتظر بودم اون برگرده...کاش از اول با منطق میرفتم جلو نه با احساساتم...شب ساعا ۲ برگشتم خونه سوجون جلو در بود
سوجون:کجا بودی نمیگی تا وقت شب بیرون بمونم با یه بچه تو شکم چی میشه اگه تصادف میکردی چی اگه اتفاقی واسه خودت و بچه میوفتاد چی؟
+هی هی آروم باس به حد کافی حالم بده فردا حرف میزنیم
سوجون:هوووف برو بگیر بخواب فردا صبح درموردش حرف میزنیم
خببب اد فلوریآ دستش خورد پاک کرد از اول میزاریم این پارت رو
پـارت [29]
_ بله کاری داری؟
+کوک یادته رفته؟
+منما؟سوجین همونی که گفته بودی ازدواج میکنیم بچه هامون رو بزرگ میکنیم
+همونی که میگفتی دوست داشتی یدونه دختر یدونه پسر داشته باشیم
+همون دختریم که میگفتی اگه بمیرم مرده متحرک میشی
+همون دختری که عاشقش بودی؟
+همون دختری که با عشق لباشو میبوسیدی
راوی:
سوجین همه حرفاش رو با بغض و استرس میگف و دستاش کاملا یخ زده بود مثل يه مُرده صداش و دستاش میلرزید اما...کوک ذره ای اهمیت نداد کوک از وقتی با بورام ازدواج کرده بود مثل این بود که طلسم شده...
_همون دختری که پشت سرت پیش دشمنت بد میگف؟
+چ...چی؟
_هوم؟
+کوک منظورت چیه؟
_اونروز که جشن عروسی بود تو کجا بودی؟
+خونه بودم
_که خونه بودی؟
+آره به خدا خونه بودم میتونی دوربین های در خروجی رو چک کنی من بیرون نرفتم
+همش منتظر بودم تو برگردی و بغلت کنم
+تازه کوک من میخوام یچیزی بت بگم مطمئنم خوشحال میشی*الهی بمیرم برات سوجین*
_من نمیخام حرفای تورو گوش کنم
+منظورت چیه؟
_منظورم چیه؟واضح نبود؟یعنی اینکه از جلو چشام گمشو
+*بغض سگی*
+کوک مطمئنم هیچ شکی ندارم که از این حرفات بدجوری پشیمون میشی
_اوم
سوجین*
سریع از پیشش رفتم و سوئیچ موتورم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون حالم خیلی بد بود میخواستم همونجا خودمو بکشم و راحت بشم...اون بهم تهمت زد...من کل شب منتظر بودم اون برگرده...کاش از اول با منطق میرفتم جلو نه با احساساتم...شب ساعا ۲ برگشتم خونه سوجون جلو در بود
سوجون:کجا بودی نمیگی تا وقت شب بیرون بمونم با یه بچه تو شکم چی میشه اگه تصادف میکردی چی اگه اتفاقی واسه خودت و بچه میوفتاد چی؟
+هی هی آروم باس به حد کافی حالم بده فردا حرف میزنیم
سوجون:هوووف برو بگیر بخواب فردا صبح درموردش حرف میزنیم
خببب اد فلوریآ دستش خورد پاک کرد از اول میزاریم این پارت رو
۱۰.۷k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.