part 103
part_103
دلبر کوچولو
در و باز کردم و بدون نگاه کردن بهش گفتم:
_برو داخل.
بیحرف وارد شد و یه راست وارد اتاقش شد و در رو محکم کوبید.
پوفی کشیدم و خودم پرت کردم رو کاناپه.
با صدای زنگ گوشیم نگاهی بهش انداختم، با دیدن اسم <mamad> رو صفحه آیکون سبز رو فشردم.
_بگو ممد.
_علیک سلام، داداش این یارو اصلا از خونه بیرون نیومده تا الان، فکر نکنم این...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_پیدا شد.
چند لحظه سکوت کرد، میتونستم حدث بزنم سکوتش از روی بهت و تعجبه، یهو صدای دادش بلند شد:
_مردک نمیتونی یه خبر به من بدی؟ یه ساعته مثل گوسفند اینجا...
دوباره پریدم وسط حرفاش و کلافه گفتم:
_ببر صدای نکرهتو ، پاشو بیا اینجا حوصله ندارم پشت گوشی یه ساعت حرف بزنم.
از خدا خواسته باشهای گفت و قطع کرد.
سری از تأسف تکون دادم و وارد اتاق شدم تا لباسهام رو عوض کنم.
لباس های بیرونیم رو با یه تیشرت و شلوار مشکی عوض کردم!
از اتاق خارج شدم، ناخودآگاه نگاهم به در اتاق دیانا افتاد.
از وقتی رفته بود داخل اتاقش نه خودش اومده بود بیرون نه صدایی از اتاقش میومد، نکنه بلایی سر خودش بیاره؟
تک خندهای زدم به افکار مسخرهام زدم و بیخیال رد شدم.
این دیانایی که من میشناختم عزاییل باید به زور بیاد ببرتش.
لحظهای با خودم فکر کردم اگه نجات پیدا نمیکرد؟ یا بهتره بگم اگه فرار نمیکرد؟
اخمهام رفت توهم، حتی فکرشم نمیتونستم بکنم که چه بلایی سر شایگان میاوردم.
الان که دیانا فرار کرده میسپرمش دست قانون، ولی اگه بلایی سرش میومد خودم به شخصه خونش رو میریختم.
خودم هم دلیل این همه حساسیتی که نسبت به دیانا داشتم رو درک نمیکردم.
با صدای زنگ در راهم رو کج کردم و در رو باز کردم.
با دیدن چهره ممدِ خندون گوشه لبم کج شد، از جلوی در کنارم زد و وارد خونه شد.
_نمیخواد تعارف کنی بابا، خودم صاحب خونه ام، فقط کلید ندارم.
لبهام رو برای جلوگیری از هر لبخندی بهم فشردم، ممد نزده میرقصید.
دلبر کوچولو
در و باز کردم و بدون نگاه کردن بهش گفتم:
_برو داخل.
بیحرف وارد شد و یه راست وارد اتاقش شد و در رو محکم کوبید.
پوفی کشیدم و خودم پرت کردم رو کاناپه.
با صدای زنگ گوشیم نگاهی بهش انداختم، با دیدن اسم <mamad> رو صفحه آیکون سبز رو فشردم.
_بگو ممد.
_علیک سلام، داداش این یارو اصلا از خونه بیرون نیومده تا الان، فکر نکنم این...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_پیدا شد.
چند لحظه سکوت کرد، میتونستم حدث بزنم سکوتش از روی بهت و تعجبه، یهو صدای دادش بلند شد:
_مردک نمیتونی یه خبر به من بدی؟ یه ساعته مثل گوسفند اینجا...
دوباره پریدم وسط حرفاش و کلافه گفتم:
_ببر صدای نکرهتو ، پاشو بیا اینجا حوصله ندارم پشت گوشی یه ساعت حرف بزنم.
از خدا خواسته باشهای گفت و قطع کرد.
سری از تأسف تکون دادم و وارد اتاق شدم تا لباسهام رو عوض کنم.
لباس های بیرونیم رو با یه تیشرت و شلوار مشکی عوض کردم!
از اتاق خارج شدم، ناخودآگاه نگاهم به در اتاق دیانا افتاد.
از وقتی رفته بود داخل اتاقش نه خودش اومده بود بیرون نه صدایی از اتاقش میومد، نکنه بلایی سر خودش بیاره؟
تک خندهای زدم به افکار مسخرهام زدم و بیخیال رد شدم.
این دیانایی که من میشناختم عزاییل باید به زور بیاد ببرتش.
لحظهای با خودم فکر کردم اگه نجات پیدا نمیکرد؟ یا بهتره بگم اگه فرار نمیکرد؟
اخمهام رفت توهم، حتی فکرشم نمیتونستم بکنم که چه بلایی سر شایگان میاوردم.
الان که دیانا فرار کرده میسپرمش دست قانون، ولی اگه بلایی سرش میومد خودم به شخصه خونش رو میریختم.
خودم هم دلیل این همه حساسیتی که نسبت به دیانا داشتم رو درک نمیکردم.
با صدای زنگ در راهم رو کج کردم و در رو باز کردم.
با دیدن چهره ممدِ خندون گوشه لبم کج شد، از جلوی در کنارم زد و وارد خونه شد.
_نمیخواد تعارف کنی بابا، خودم صاحب خونه ام، فقط کلید ندارم.
لبهام رو برای جلوگیری از هر لبخندی بهم فشردم، ممد نزده میرقصید.
۴.۴k
۰۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.