دلبر کوچولو
#PART_10۲
لبخندی به روش زدم و رفتم بیرون.
بعد از کلی دوندگی و رشوه دادن رضایت رو از طرف گرفتم.
بعد از اینکه دیانا تعهد داد دستش رو گرفتم و از کلانتری زدیم بیرون.
خسته بودم، کلافه بودم، و اصلا هم حوصله فین فین کردنهای دیانا نداشتم.
نگاهی به صورت بی رنگ و روش انداختم و زمزمه کردم:
_گریه نکن دیانا، تموم شد دختر دلیل این سیلی که راه انداختی چیه دیگه؟
گنگ نگاهم کرد، انگار اصلا نشنیده باشه چی میگم.
بهش حق میدادم روز سخت و دشواری رو گذرونده بود، ولی من الان دلم اون دیانای قوی و زبون دراز همیشگی رو میخواست، نه اینی که کنارم نشسته بود.
دلداری دادن واسم سخت بود، با بیچارگی پوفی کشیدم و سعی کردم صدام با ملایمت باشه.
_دختر خوب؟ ببین تو الان سالمی دیانا، اون عوضیا رو صبح، فردا، پس فردا، بلاخره پیدا میکنن و به سزای اعمالشون میرسن، الان ازت میخوام آروم باشی و فقط به این فکر کنی که نجات پیدا کردی خب؟
تلاشهام واسه آروم کردنش رو که دید لبخند محوی زد.
ولی با حرفی که زد حس کردم یه سطل آب یخ روم ریخته شد.
_میدونی اون چند ساعت چی بهم گذشت؟ میتونی درک کنی اینکه واسه نجات پیدا کردن جون خودت باید جون بقیه بازی کنی چقدر سخته؟
حرفهاش تو گوشم سوت کشید؛
از حرفهاش فقط به یه نتیجه وحشتناک میرسیدم که دوست نداشتم حتی به زبون بیارمش.
چشمهام رو محکم بستم، قفسه سینه ام تند تند بالا پایین میشد.
باز هم حرفم رو تکرار کردم:
_فقط به این فکر کن الان سالمی، بقیهاش حل میشه.
صدای نفس عمیقی که کشید تو گوشم پیچید:
_غیر ممکنه، چیزهایی که من دیدم و شنیدم رو هیچوقت نه میتونم فراموش کنم، نه عذاب بعدش حل میشه.
نفس خستهای کشیدم و سکوت کردم
دوست نداشتم با بیشتر کش دادن این بحث اذیتش کنم.
بغض تو صداش آزارم میداد.
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.